*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ
*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

شب یلدای ما!

شب یلدا حس خوبی رو به آدم می ده. قبلنا شاید خیلی تو خانواده مون اینجور رسمی رو نداشتیم که حتما همه یه جا جمع بشن چون اون موقع ها ما خونه مادربزرگ و پدربزرگ(پدری) زندگی می کردیم و به خاطر همین رفتن به خونه بزرگتر معنی خاصی برامون نداشت چون با بزرگترا یه جا زندگی می کردیم و البته مادربزرگ و پدربزرگ(مادری) هم تو شهر ما نبودن که بریم شب چله با اونا باشیم. از شب یلدا بیشتر از همه خوراکی هاش یادم مونده و بس...حس خوب هندوانه خوردن تو چله زمستون...هندوانه ای که بابا خریده بود و با ذوق نگه می داشتیم تا شب بلدا اونو باز کنیم و بخوریم و البته اگر شانس باهامون یار بود و هندوانه خوبی از آب در میومد ما رو شادتر می کرد و البته بیشتر اوقات هم هندوانه سفید در می اومد و باعث می شد لب و لوچه مون همچین یه نمه آویزون بمونه!!!

خلاصه اون روزای خوب گذشته...دیگه نه پدربزرگ زنده است و نه مادربزرگ...ولی یادشون همیشه تو قلبمون زنده است...دلم براشون خیلی تنگ شده...کاش بودن و می تونستیم بریم دیدنشون و شب یلدا رو با هم باشیم...اما افسوس که نیستن...

...

امشب خانواده خودم و حامی قراره بیان اینجا دور هم باشیم...کار به خصوصی انجام ندادم...ما هستیم و همون خوراکی های معمول شب یلدا...

دلتون تو چله ای ترین و شاید سردترین شب سال گرم و پر امید...

...

پ.ن: ببخشید دوستان که باز کم کار شدم و نتونستم مرتب نوشته هاتونو دنبال کنم...این و به حساب بی معرفتیم نذارید لطفا...

معضل های من!

هر کسی خصلت های بد و خوب زیادی داره...و اما یه خصلت بد خودم که حسابی ناراحتم می کنه اینه که تو خریدام خیلی عجول هستم...همون موقع از چیز خاصی خیلی خوشم میاد اما یه مدت کوتاه که استفاده می کنم می بینم واقعا تو خریدش درایت به کار نبردم!!

از این خصلتم بد حرصم می گیره...من نمی دونم می تونم خودم و درست کنم یا نه...آخه بارها به خودم قول دادم تو خریدام همه جوانب و در نظر بگیرم اما بعد از مدتی با دیدن چیزی که همون موقع واقعا به دلم می شینه به خریدش ترغیب می شم و می خرم و طبعا قولم و هم فراموش کردم دیگه!!

در واقع تو بیشتر موارد اون چیزی که خریدم و به دلم نشسته همچین زود هم از دلم نمی ره فقط چون نمی تونم اونجور که دلم می خواد ازش استفاده کنم اعصابم از دستش خورد می شه...یه سری چیزا هم هست که هم ازش خوشم اومده و هم مثل همیشه با عجله خریدمش ولی از شانسم خوب از آب در میاد و برای استفاده کردنش هم خیلی ازش راضی هستم...بعضی وقتا هم که نا پرهیزی می کنم و احیانا مثلا با فکر خرید می کنم بازم روز از نو و روزی از نو...استفاده که می کنم می بینم همچین با فکر خرید کردن هم فقط گاهی وقتا می تونه تاثیر داشته باشه...آخه تا اون چیز مورد استفاده قرار نگیره حسن و عیب هاش مشخص نمی شه...و این برای من همیشه معضلی بوده و حامی هم اصلا روش من و قبول نداره....همیشه بهم تذکر داده که الکی چیزی رو نخرم ولی من که گوشم بدهکار نیست!! البته اینم بگم حس می کنم با مدیریت حامی یه خورده دارم سعی می کنم بهتر تو این مورد عمل کنم...

...

من یه آدم کاملا سرمایی هستم!! یعنی زمستونا همیشه یخم!!مثلا وقتی حامی می گه هوای خونه خوبه من دارم از سرما میلرزم اون موقع! حالا بخاری هم روشنه...اگر روشن نباشه که دیگه واویلا....اینقدر غر می زنم که نگو...آخه ما هم اد اومدیم خونه ای رو انتخاب کردیم که پشت به آفتابه و اصلا رنگ آفتاب و نمی بینیم!! خصوصا تو زمستون!! یعنی من موندم که چرا موقعی که داشتیم واحد های آپارتمانا رو انتخاب می کردیم چرا یادم نبود من اینقدر سرمایی هستم و نیاز مبرم به آفتاب دارم برای گرم شدن خونه!! خلاصه فکر کنم اینم یکی از موردای عجول بودن منه...آخه اگر ذره ای فکر می کردم می فهمیدم من افتاب لازمم!! ولی دقت نکردم و شد این!! چون تا حامی گفت این واحد خوبه منم گفتم خب خوبه دیگه...آخه من اونموقع پیش خودم فکر می کردم تابستونا که کم آفتاب بگیره واسه خونه بهتره و خنکتره و از گرمای طاقت فرسای تابستون نجات پیدا می کنیم...نگو این طرف قضیه رو هم که فصل سرما بود در نظر نگرفتم و سریع گفتم خوبه و موافقت کردم!!

...

چند روز پیش رفتم یه کفش ورزشی خریدم می خوام باهاش برم ورزش کنم!! با خانوم همسایه مون که خانوم همکار حامی هم هست و هر دو تو یه متجمع هستیم دارم می رم...شنبه جلسه اول بوده و امروز هم جلسه دوم...من باید برم کم کم حاضر شم...

اینم از اتفاقات این مدت که به صورت روزانه ننوشتمش فقط خیلی کلی در موردش صحبت کردم!!

بافتنی

این روزا هوای بافتنی به سرم زده...می خوام برای حامی یه پلیور ببافم تا موقعی که می ره سر کار زیر کتش بپوشه...

همچین همسری هستم من!!!

ولی از چهارشنبه که رفتم کلاس تا امروز بیشتر از ده بار بافتم و شکافتم...ولی ایشالا امروز تصمیم دارم هر جور شده دیگه نشکافمش!! می ترسم آخر هم به سرانجام نرسه...خیلی بافتنی دوست دارم...از پارسال تا به حال تو فکر یاد گرفتنم...حالا که وقتم آزادتر شده گفتم دیگه شروع کنم...هر کسی بافتنی بلده حاضره کمکم کنه؟

اینقدر تو نت گشتم و گشتم بازم آدم تا از نزدیک نبینه متوجه نمی شه...اینترنت مال کساییه که بلدن و حالا می خوان مثلا مدل خاصی یاد بگیرن...

خلاصه که من باید یادش بگیرم

رمز

دوستان عزیز...کسی هم هست که رمز نگرفته باشه؟

من یادم نیست اصلا...این مدت خیلی کم هوش و حواس شدم...اگر رمز و بهتون ندادم خودتون بهم بگید لطفا...بس که با عجله به همه رمز دادم و البته بدون نظم خاصی الان موندم که به کیا رمز و دادم به کیا نه...منتظرم خودتون بهم بگید...فعلا...