*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ
*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

عنوان متنوع!

دیروز رفتم آلبوم عکس عروسیم و تحویل گرفتم...وایییییییییییی اینقدر خوشکل شده که هی دلم می خواد برم نگاش کنم...با وجودی که هنوز از روند آرایشم ناراضی بودم اما خیلی تو عکسا خوب افتاده بودم و این من و از کابوس های این مدت نجات داد...بس که تو فکر بودم همه ش خواب می دیدم...خواب های جور واجور از قبل از عروسی و حین و بعد از عروسی...تازه همین دیشب هم باز خواب دیدم که داشتم به آرایشگرم شکایت می کردم!! البته اینجور که معلومه هنوز قرار نیست این کابوسا دست از سرم بر داره من حالا یه چیزی اون بالای پست پروندم زیاد روش حساب نکنید!!

...

این مدت همه ش درگیر خرید بودم برای وسایلی که مامان اینا برام قراره به عنوان عیدی بیارن...یه مانتو که بیشتر شبیه به لباسه تا مانتو...شلوار و شال و کیف و کفش و چند تا چیز میز دیگه...یه جفت گوشواره هم انتخاب کردم که به عنوان اصل کاری قراره هدیه بدن بهم...خلاصه عیدی گرفتن اونم از نوع متنوعش خیلی مزه داره...ایشالا روزی تک تکتون بشه...

...

اونروز با حامی رفته بودیم برای خرید شلوار...جایی که یه دونه از شلوارای رو رختای چمدان عروسیم و خریدم...از شلواره خوشم میاد گفتم برم همونجا که انگاری سلیقه داره...تو مغازه نرفتم و همون بیرون یه نگاه به داخل که انداختم دیدم پسره فروشنده داشت با یه دختر ترگل ورگل صحبت می کرد...تا ما رو دیدن یه هو پسره از تو قفسه سفید رنگش یه شلوار آورد بیرون جلوی دختره گذاشت که یعنی بله دیگه!!...خلاصه که خوشم نیومد و به حامی گفتم دلم نمی خواد برم اینجا خرید کنم!!راستش دفعه قبل هم همچین تحویل نگرفت و تا این حرکت الانشو دیدم دیگه گفتم من عمرا برم تو...مخلص کلامم این بود که بگم معلوم نیست بعضی از آدما چرا تا یه آدم ژیگول میگول و سانتی مانتال نیاد تو مغازه شون روی خوش نشون نمی دن...اینقدر متنفرم از این جور افراد که نگو...حدود 10 سال پیش هم یه بار که شیراز بودم رفتم تو یکی از این مغازه های روسری فروشی سراغ یه روسری رو گرفتم به خاطر ظاهرم که چادری بودم خانوم فروشنده تحویل نگرفت و من سریع زدم بیرون...واقعا بعضی ها چه فکری در مورد خودشون می کنن که اینهمه خودشونو تحویل می گیرن؟

خونه تکونی

این روزا یه جورایی درگیر خونه تکونی شب عید هستم!! البته نه به معنای واقعی کلمه...خورد خورد دارم یه چیزایی رو مرتب می کنم تا برسه به اون خونه تکونی اصلی...همیشه از این موقع از سال خوشم می اومده...گاهی شده که ناراحتی هایی هم داشتیم که خیلی سخت بوده برامون اما با این وجودحس و حال این موقع از سال همیشه برام ویژه بوده و پر بودم از انرژی...وقتی خونه بابام اینا بودم بیشتر کارای خونه تکونی رو دوش من بود البته من که تو طول سال دست به سیاه و سفید نمی زدم واسه شب عید خونه رو می کردم عین دسته گل...چون ذوق داشت برام...الان هم دوست دارم با ذوق و شوق فراوون خونه خودمو واسه عید آماده کنم...دلم می خواد همه با دل خوش برن استقبال عید چون واقعا حس خوبی داره...از شادی دیگران آدم شاد می شه...من که خودم اینجوری هستم...با دیدن احساس رضایت خاطری که تو چهره دیگرانه حس خوبی بهم دست می ده امیدوارم تو این آخر سالی که خودمون و برای ورود به سال جدید آماده می کنیم تو وبلاگ هر کدومتون که میام سرشار از انرژی و شادی بشم...دلم می خواد دل همتون شاد باشه...

این احتمالا آخرین پست امسال منه...دلم می خواد همینجا براتون آرزوی خوشی و خوشبختی کنم و از خدا بخوام خودش همتونو به بزرگترین خواسته دلتون برسونه به خیر و خوشی...انشاءالله...

دعا واسه من یادتون نره ها...باشه؟

...

پ.ن: کامنتا رو خورد خورد جواب می دم و البته همونجور خورد خورد هم میام می خونمتون...

دیروز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.