گاهی وقتا خیلی دلم واسه روزای پر رونق اینجا تنگ می شه...واسه دوستای گلم...ولی مدتیه که اصلا حال و حوصله کامی رو ندارم و وقت بیکاری هام و به دیدن تی وی میگذرونم...ولی امروز گفتم حتما باید بیام...یه اراده قوی میخواستا
..
چند وقت قبل با حامی داشتیم خیابون گردی می کردیم...یه آن یه پیرزنی رو دیدم که دست به دیوار داشت یواش یواش حرکت می کرد و یه نگاهی هم به خیابون مینداخت بلکه کسی واسش نگه داره و سوارش کنه و تا جایی اونو برسونه...حامی ندیدش و ما ازش رد شدیم اما به حامی گفتم نگه داره وقتی وایساد برگشتیم عقب و نگاه کردیم دیدیم یه پیرزن فوق العاده ناز و دوست داشتنی با یه خنده ای که حسابی اونو خوشحال نشون می داد از اینکه کسی پیدا شده اونو برسونه داره میاد طرف ماشین...از همون موقعی که سوار شد کلی دعا کرد و دعا کرد و دعا کرد...حامی کلا آدمیه که ببینه کسی منتظر ماشینه واسش نگه می داره و منم خوشحالم از این موضوع ولی طی این مدتی که میدیدم گاهی حامی کسی رو سوار می کرد و می رسوند هیچ کدومش به اندازه خنده اون پیرزن بهم نچسبید...یعنی گوشت شد به تنم حسابی ها...بنده خدا می خواست بره خونه دخترش...
...
و اما نی نی گولوی بنده...از همون لحظات اولی که فهمیدم دارم مامان می شم هم من هم حامی به دلمون افتاده بود بچه م پسره...الان هم بیشتر کسایی که من و می بینن میگن ظاهرت به پسر می بره...البته فردا نوبت سونو دارم ببینم این کوچولوی ما رخ نمایی می کنه یا نه!!...اما وقتی به حامی میگم فلانی گفته بچه ت پسره میگه بعد از چهار پنج ماه این هنر نیست که...هنر اونه که لحظه اول حس کنی و درست از آب در بیاد...
دوران بارداری خیلی شیرینه...یه انتظار شیرین و دلچسب همراه با نگرانی های خاص خودش...حالا یه چند روزیه که حرکتای بچه م و حس می کنم و وقتی تکون می خوره من گریه م میگیره...اشکم خود به خود جاری می شه...قدرت خدا رو تو این لحظات بیشتر حس می کنم و درک می کنم...
تو پست قبلی بهتون گفتم که از همه طرف داره بهم خبر می رسه که خیلی ها دارن مامان می شن...این روند همچنان ادامه داره و دیروز هم خبردار شدم یکی دیگه از اقوام حامله است...من دعا می کنم برای تمام کسانی که دلشون می خواد بچه دار بشن و زودتر این اتفاق خوب براشون بیافته به امید خدا...
امید دارم از این به بعد بیشتر اینورا آفتابی بشم