*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ
*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

اندر احوالات اسفند من و فاطمه

سلام به همه دوستان با یه دنیا محبت...قبل از هر چیز بگم من نمیدونم چرا نمیشه از طریق گوشی برای دوستای بلاگفایی کامنت بذارم...اونا به بزرگی خودشون منو میبخشن دیگه...فقط بدونن من میخونمشون...

وایی من عاشق ماه اسفندم...اسفندی که توش پر از جنب و جوش برای شروع سال جدیده...چند شب پیش با حامی رفتم و یه جفت کفش خریدم...من هنوز کفشای زمان حاملگیم و میپوشم دیگه حسابی ازشون خسته شدم...تنهارخرید من برای عیدم...حالا احتمالا برم یه مانتو هم بخرم...حیف از مانتوهای قبلیم که حسابی نو بودن و خیلی نپوشیدمشون اما حالا واسم تنگ شدن...منم هی نگاهشون میکنم و هی غصه میخورم...با وجودی که چاق نشدم ولی بازم دلم میخواد به وزن قبلیم برگردم آخه اونجوری دخترونه تر بودم تازه دلمم واسه مانتوهام کباب میشه که نمیتونم بپوششون...

از عوارض بچه داری و یا شایدم اضاف کردن وزن هم زانو درداییه که تازگی ها دچارش شدم...دیگه خیلی نمیتونم راحت رو زمین چار زانو بشینم و برای خودم خوش باشم باید حتما رو صندلی بشینم وگرنه زانوهام تا که شد سخت میشه صافش کنم و بایستم...پیرزن شدم و رفت)))))):

امروز با بابام رفتیم بهداشت و واکسن دو ماهگی فاطمه رو زدیم...بچه م کلی گریه کرد قربونش برم...تازه پنج اسفند هم رفتیم گوشش و سوراخ کردیم اونجا هم گریه زیاد کرد ولی از گوشش راحت شدیم چون هر چی بزرگتر میشه کنترل دستش بیشتر میشه و کار سختتر...پنجم تولد حضرت زینبم بود دیگه گفتیم شگون داره...

سلام به دوستای گلم

خیلی دلم میخواست زودتر از اینا بیام اینجا ولی واقعا نشد...اما حالا هستم اگر خدا بخواد...

فاطمه هم سلام میکنه به همه تون اون امروز چهل و دو روزشه...

قرار شد از این مدت براتون بگم پس بفرمایید بخونید...

از شنبه صبح بیست دی ماه دردام شروع شدن البته خیلی خفیف بودن. هنوز خونه خودمون بودم. اونروز غذا نتونستم درست کنم حامی هم از بیرون برامون ناهار گرفت. بعد از اینکه از سر کار اومد و ناهارمونو خوردیم تصمیم گرفتیم بریم خونه مامانم اینا. عصر که شد رفتیم و تا نماز مغرب و عشا اونجا بودیم. بعد از نماز دردام زیادتر شده بود و تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان. اون روز هوا ابری بود و وقتی از خونه اومدیم بیرون که بریم بیمارستان آسمون شروع کرد به باریدن. خلاصه رفتیم و ماما گفت وقتی دردام به پنج دقیقه رسید برگردم. با مامان و حامی رفتیم خونه خودمونو یه سری وسیله برداشتیم برای اینکه بعد از زایمانم یه مدت بمونم خونه مامانم اینا مثل گهواره و چند تا چیز دیگه. بعد از اونجا برگشتیم خونه مامانم اینا که حامی و داداشم گهواره رو سر هم بستن. مامان هم یه شام مختصر درست کرد و خوردم که البته چون حالم خوب نبود نتونستم کامل بخورم. دیگه فاصله دردام کم شده بود و مجبور شدیم بازم بریم سمت بیمارستان که البته قبلش بازم یه سری خونه زدیم دقیق یادم نیست چی لازم داشتیم. خلاصه همون موقع که رفتم بیمارستان بستریم کردن و منم قشنگترین لحظه عمرم و ساعت یک و نیم صبح یکشنبه تجربه کردم با صدای گریه بچه م. گیج بودم به خاطر دردام ولی وقتی بچه م دنیا اومد و از اون درد ها و سنگینی راحت شدم دقیقا همون لحظه فقط خدارو شکر میکردم مرتب ورد زبونم خدارو شکر بود و بس. خلاصه فردا ساعت حدودای دوازده بود که مرخصم کردن. حامی با یه دسته گل و یه هدیه ایستاده بود دم در. هدیه ای که برام ارزشش نه به خاطر قیمتش بلکه به خاطر اینکه معلوم بود با علاقه برام خریده ازش حسابی ممنونم. تا یادم نرفته بگم که قبل از دنیا اومدن فاطمه که تو اتاق درد بودم تو اتاق بغلی که زایشگاه بود صدای گریه دو تا نوزاد اومد که تازه متولد شدن. خیلی حس قشنگی بود شنیدن اون صدا اون لحظه به خاطر دردام احساساتم واقعا تحریک شده بود و بعد از شنیدن صدای گریه نوزاد ها منم به گریه افتادم و از خدا خواستم منم زودتر صدای کوچولومو بشنوم.

و اما خدا رو صد هزار مرتبه شکر فاطمه آنچنان زرد نبود که نیاز به مهتابی داشته باشه ولی دکتر بهمون قطره شیر خشت داد تا بهش بدیم که کاش اونقدر بهش قطره رو نمیادیم اون قطرهه باعث میشد بچه م خواب بیشتری داشته باشه و کمتر شیر بخوره و منم نمیدونستم که شیرخوار باید حدود دو ساعت یه بار شیر بخوره تا قندش نیافته. فکر میکردم خوابش خوبه که شب تا صبح و راحت میخوابه ولی بعد از دو سه روز دیدم بچه م خیلی بی حاله و شیر هم نمیخوره وقتی بردیمش دکتر فهمیدیم قضیه از چه قراره دیگه قطره رو بهش ندادیم. ولی اونروز واقعا از بی حالی فاطمه ترسیدیم و کلی گریه کردیم. ما قطره رو روزی سه بار هر دفعه نه قطره بهش میدادیم که البته دستور یه دکتر دیگه بود. دکتری که بعد بردیمش گفت پنج قطره کافیش بود.

بعد از بیست و پنج روز برگشتیم خونه خودمون. دلم واسه خونه زندگیم تنگ شده بود حسابی. بعد از اونم که همه ش مهمونداری بود و بس. مهمون پشت مهمون. تازه بعضی وقتا هم عصر مهمون برام می اومد هم شب. خلاصه حسابی این مدت مشغول بودم و البته به یادتونم بودم ولی خیلی فرصت گیرم نمی اومد بیام اینجا و بنویسم.

اینم شمه ای از اتفاقات این مدت...