*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ
*بلورین بانو*

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

سلام به دوستای گلم

خیلی دلم میخواست زودتر از اینا بیام اینجا ولی واقعا نشد...اما حالا هستم اگر خدا بخواد...

فاطمه هم سلام میکنه به همه تون اون امروز چهل و دو روزشه...

قرار شد از این مدت براتون بگم پس بفرمایید بخونید...

از شنبه صبح بیست دی ماه دردام شروع شدن البته خیلی خفیف بودن. هنوز خونه خودمون بودم. اونروز غذا نتونستم درست کنم حامی هم از بیرون برامون ناهار گرفت. بعد از اینکه از سر کار اومد و ناهارمونو خوردیم تصمیم گرفتیم بریم خونه مامانم اینا. عصر که شد رفتیم و تا نماز مغرب و عشا اونجا بودیم. بعد از نماز دردام زیادتر شده بود و تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان. اون روز هوا ابری بود و وقتی از خونه اومدیم بیرون که بریم بیمارستان آسمون شروع کرد به باریدن. خلاصه رفتیم و ماما گفت وقتی دردام به پنج دقیقه رسید برگردم. با مامان و حامی رفتیم خونه خودمونو یه سری وسیله برداشتیم برای اینکه بعد از زایمانم یه مدت بمونم خونه مامانم اینا مثل گهواره و چند تا چیز دیگه. بعد از اونجا برگشتیم خونه مامانم اینا که حامی و داداشم گهواره رو سر هم بستن. مامان هم یه شام مختصر درست کرد و خوردم که البته چون حالم خوب نبود نتونستم کامل بخورم. دیگه فاصله دردام کم شده بود و مجبور شدیم بازم بریم سمت بیمارستان که البته قبلش بازم یه سری خونه زدیم دقیق یادم نیست چی لازم داشتیم. خلاصه همون موقع که رفتم بیمارستان بستریم کردن و منم قشنگترین لحظه عمرم و ساعت یک و نیم صبح یکشنبه تجربه کردم با صدای گریه بچه م. گیج بودم به خاطر دردام ولی وقتی بچه م دنیا اومد و از اون درد ها و سنگینی راحت شدم دقیقا همون لحظه فقط خدارو شکر میکردم مرتب ورد زبونم خدارو شکر بود و بس. خلاصه فردا ساعت حدودای دوازده بود که مرخصم کردن. حامی با یه دسته گل و یه هدیه ایستاده بود دم در. هدیه ای که برام ارزشش نه به خاطر قیمتش بلکه به خاطر اینکه معلوم بود با علاقه برام خریده ازش حسابی ممنونم. تا یادم نرفته بگم که قبل از دنیا اومدن فاطمه که تو اتاق درد بودم تو اتاق بغلی که زایشگاه بود صدای گریه دو تا نوزاد اومد که تازه متولد شدن. خیلی حس قشنگی بود شنیدن اون صدا اون لحظه به خاطر دردام احساساتم واقعا تحریک شده بود و بعد از شنیدن صدای گریه نوزاد ها منم به گریه افتادم و از خدا خواستم منم زودتر صدای کوچولومو بشنوم.

و اما خدا رو صد هزار مرتبه شکر فاطمه آنچنان زرد نبود که نیاز به مهتابی داشته باشه ولی دکتر بهمون قطره شیر خشت داد تا بهش بدیم که کاش اونقدر بهش قطره رو نمیادیم اون قطرهه باعث میشد بچه م خواب بیشتری داشته باشه و کمتر شیر بخوره و منم نمیدونستم که شیرخوار باید حدود دو ساعت یه بار شیر بخوره تا قندش نیافته. فکر میکردم خوابش خوبه که شب تا صبح و راحت میخوابه ولی بعد از دو سه روز دیدم بچه م خیلی بی حاله و شیر هم نمیخوره وقتی بردیمش دکتر فهمیدیم قضیه از چه قراره دیگه قطره رو بهش ندادیم. ولی اونروز واقعا از بی حالی فاطمه ترسیدیم و کلی گریه کردیم. ما قطره رو روزی سه بار هر دفعه نه قطره بهش میدادیم که البته دستور یه دکتر دیگه بود. دکتری که بعد بردیمش گفت پنج قطره کافیش بود.

بعد از بیست و پنج روز برگشتیم خونه خودمون. دلم واسه خونه زندگیم تنگ شده بود حسابی. بعد از اونم که همه ش مهمونداری بود و بس. مهمون پشت مهمون. تازه بعضی وقتا هم عصر مهمون برام می اومد هم شب. خلاصه حسابی این مدت مشغول بودم و البته به یادتونم بودم ولی خیلی فرصت گیرم نمی اومد بیام اینجا و بنویسم.

اینم شمه ای از اتفاقات این مدت...

نظرات 6 + ارسال نظر
صدف دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 16:09

سلام بلوووووورین خوبی ؟؟
اگه میدونستم غیبت کردن پشت سرت انقد تاثیر داره زودتر غیبت میکردم تا پاشی بیای سریعتر ...
دوست چهارساله هستیما خیرسرمون دلمون تنگ میشه ....
از طرف من فاطمه خانمو یه ماچ حسابی بکن که اندازه بچه خواهر نداشته ام دوستش دارم فقط حیف که خاله صدفش نمیتونه بببینتش ...
ایشالا که هیچ وقت دخملی رو تا آخر عمر بیحال نبینی و همیشه تنش سلامت باشه و زیر سایه تو و حامی بهترین روزهارو تجربه کنه ....
میبوسمتون ....

سلام عزیزم
آره انگار تاثیر داشته
منم دلم تنگ میشد ولی واقعا وقت نمیشد بیام...ولی حالا اومدم دیگه
ممنونم چششششششم حالا اگر شد عکسشو میذارم ببینید آخه باید برم لب تاپو روشن کنم که واقعا حسش نیست آخه با گوشی نمیشه عکس گذاشت
انشاءالله

صبا دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 16:52 http://maokhoda.persianblog.ir/

خداروشکر که دخترت صحیح و سالم اومد بغلت.پسر من شکر خدا زردی نگرفت.
دلت رو بذار کنار دل من که از خرداد ماه تا الان سر خونه زندگیم نیستم :(

ممنونم
انشاءالله تو هم میری سر خونه زندگیت...خدارو شکر که خونه رو خریدید

گلابتون بانو دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 17:24

علیک سلام
چه عجب از این طرفا؟!
باز هم تبریک میگم. انشاالله به سلامتی.
خوشحالم بر خلاف من تونستی طبیعی زایمان کنی.
خدا فاطمه خانم گلت رو در پناه خودش حفظ کنه.

سلام
دیگه فرصت شد که بیام
ممنونم
آره خدا رو شکر تونستم...همه ش از خدا و چهارده معصوم کمک خواستم...
ممنونم

گلابتون بانو دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 17:34

اما عجیبه که تو بیمارستان بهت نگفتن نوزاد باید دو ساعت یه بار شیر بخوره! من این قدر این جمله رو از پرستارای یمارستان شنیده بودم که حالم بد می شد!!!

نه نگفتن
واقعا باید یه سری چیزا رو تاکید کنن اینجا هم یه سری چیزا گفتن ولی مسئله به این مهمی رو نه

رزماری یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 00:23 http://mano-hamsaram.blogsky.com

وای بلورین جان خیلی مبارک باشه عزیزم .پس شما هم زایمان طبیعی داشتی
برای منم دعا کن .من هنوز نی نی ام دنیا نیومده .ان شاءالله که بتونم از پسش بر بیام

ممنونم عزیزم...آره خدارو شکر انشاءالله شما هم زایمان طبیعی و راحتی داشته باشی فقط استرس نداشته باش که بده...

عسل دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 18:48 http://withgod.persianblog.ir/

ای جاااااان میارکتون باشه عزیزممم
انگار همین دیروز بود که از عروسیتون و روزهای پر استرس قبل از عروسی مینوشتی :)

ممنونم عزیزم
آره یادته عسل؟ چه زود گذشتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد