*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

ترس من

امروز رفتم واسه کلاس زایمان فیزیولوژیک...جلسه دوم من و چهارم بقیه...آخه دو جلسه اول و به من خبر نداده بودن...تو این جلسه یه زایمان کاملا طبیعی و تقریبا بی مداخله ماما رو نشونمون دادن...من که اولش چشمام قد یه تخم مرغ شده بود گرچه قبلا کلیپ زایمان طبیعی رو دیده بودم شاید حدود هفت یا هشت سال پیش اما الان که دیگه حدود دو ماه دیگه به زایمان خودم مونده ترس کل هیکلم و گرفته بود ولی بازم مایلم به زایمان طبیعی...تیغ جراحی ترسش برام بیشتره...به مامایی که مربیمون بود گفتم ترس دارم ولی تمام سعیم اینه که بهش فکر نکنم اونم کلی دلداریم داد و گفت مثبت فکر کن و خود حضرت فاطمه کمکمون میکنه...ما که افتادیم تو این پروسه سخت و البته شیرین ولی باید سعی کنیم با توکل به خدا همه چی رو پیش ببریم انشاءالله...

خلاصه این روزا روزای بیم و امیده برای من...به روزایی فکر میکنم که قراره بشیم سه نفر و دلم برای روزای دو نفره و البته تا حدی بی خیالیمون تنگ میشه...به روزایی که قراره تا حدی برنامه زندگیمون تغییر کنه و البته برنامه خوابمم همینطور...به روزایی فکر میکنم که زمان زیادیه  برای اومدنش لحظه شماری کنم...

و البته از خدا میخوام همه اونایی که آرزوی این اتفاقات خوب رو دارن براشون از روی خیر و صلاح به وجود بیاره انشاءالله...

من و نی نی و اتاق نی نی!

این روزا منتظرم که اتاق نی نیمونو درست کنیم...اما قبلش باید اتاق خودمونو جا به جا کنیم و اتاق بچه مونو بیاریم جای اتاق خودمون...بیشتر خریدهای سیسمونی انجام شده اما فقط مونده چیدنش که اونم انشاءالله به سلامتی باشه بعد از جا به جا شدن اتاق ها. البته هنوز تصمیم قطعی هم نگرفتیم برای جا به جایی اما اگر اتاق ها رو هم جا به جا نکنیم بازم اتاق نی نی یه خورده کار داره که باید روش انجام بشه واسه همین داره یه مقدار طول میکشه...

الان تو هفته سی یک بارداری هستم...با وجودی که خوابم زیاده تو طول شبانه روز اما وقت بیداری حس میکنم خستگی زیادی تو تنمه آخه تو خواب زیاد دست به دست میشم و همین باعث میشه زیاد بیدار بشم و با احتیاط تغییر موضع بدم...ولی در کل نی نی کوچولومون زیاد اذیتم نمیکنه قربونش برم...

راستی قرار بود بگم جنسیتش چیه...نی نیمون یک عدد دختر کوچولوی ناز و دوست داشتنیه...دختر کوچولوم وقتی ورجه وورجه میکنه من کیف میکنم...انشاءالله لیاقتش و داشته باشم و بتونم خوب تربیت کنم...من که بچه مو نذر امام حسین کردم...انشاءالله که خودش دستش و بگیره...خودش تو تربیتش کمکم کنه و خودش به بچه م خدایی شدن و اظاعتش و یاد بده...دوست دارم فاطمه کوچولومون دست پدر و مادرش و بگیره و برسونه به امام زمان و ما رو جلوی امام عصرمون سربلند کنه...

یک ماه و نیم پیش مامانم اینا برام مراسم قرآن گرفتن که یه مدال طلا منقش به اسم الله بهم هدیه دادن و گردنم انداختن این یه رسمه که از قدیم بوده برای سلامتی مادر و بچه...خدا رو شکر مراسم خوبی بود که حدیث کساء خونده شد...خیلی جاها قرآن هم میخونن اما گفتن چون ممکنه کسایی باشن که دیرتر بیان مراسم و اون سلام علیک کردنا و آمد و شدها باعث بی احترامی به قرآن بشه نخوندن...اینم اون مدال طلا...