*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

یلدای ما

شب یلدا هم اومد و رفت. خیلی خیلی سنت قشنگیه. ولی ای کاش همه اقوام دور هم جمع می شدن و این جمع شدن منحصر به پدر و مادر و خواهر برادر تنها نمی شد. لااقل برای ما که اینجوری بود. فقط مامان  خودم و پدر شوهر و مادر شوهر و یکی از برادرشوهرام بودن و بس. حتی بابام و داداشمم نبودن. داداش به خاطر مشغله ورزشیش نتونست بیاد و بابام هم به خاطر جراحی و دکتر عمو مجبور شد شیراز بمونه.ولی من تدارک دیدم و در کل شب خوبی بود.

مدتیه که میخوام خانم گل رو از پوشک بگیرم ولی حس می کنم کار خیلی سختیه و البته بدتر از اون ترس از نجس شدن خونه است  که کلافه م می کنه. ولی بالاخره باید اتفاق بیافته. البته کمی هم می شه گفت تنبلی چاشنی این ترس ها شده که مانع می شه اقدام کنم. اما من تصمیمش و گرفتم. شاید بشه گفت پنجاه درصد قضیه حله و پنجاه درصد دوم که عمله می مونه و بس و خلاصه که مهمترین و سخت ترین قسمتش!

تو این مدتی که دوباره برگشتم فقط تعداد انگشت شماری از دوستان قدیمم اومدن پیشم و این من و حسابی نا امید کرده. پس کجایید؟ دلم براتون یه ریزه شده. رخ بنمایید پیلیزززززز



تغییرات

این روزا تصمیم دارم کارایی رو انجام بدم که صحیحه و البته من به دلیل تنبلی از انجامشون صرف نظر کردم. مثل اینکه دستکش ظرف شویی رو موقع ظرف شستن حتما بپوشم و اینکه نخ دندون و به صورت مرتب هر شب استفاده کنم رژیممممممممم غذایی شامل نخوردن شکلات و شیرینی و کمتر خوردن غذاهای پر کالری و خوردن بیشتر میوه و سبزیجات و ورزش کردن و کتاب خوندن و خلاصه هر کار خوب دیگه ای که برای سلامت روح و جسم لازمه .انگار آدم که از سی سالگی عبور می کنه می فهمه دنیا چه خبره و قراره از این به بعد چه چیزای بدی اتفاق بیافته که باید از همین حالا جلوشو بگیره. خلاصه که اصلی ترین و سخت ترینشون الان همون رژیم و آب کردن شکم و پهلوهاست. وقتی می بینم قبلا به قول امروزی ها چه قدر باربی بودم و لباسا تو تنم اندازه بود حرصم می گیره. گرچه الان هم زیاد چاق نشدم و فقط پرتر شدم اما بازم من اون منه قبلی رو بیشتر دوست دارم چون سبکتر و راحتتر بودم.

خدا خودت کمکم کن

شیراز/کتاب برای فاطمه

این روزا شاید تعداد انگشت شماری از دوستان بیان وبلاگم ولی خیلی دلم میخواد به یاد خاطرات خاک گرفته دوران  رونق وبلاگستان اینجا رو به روز کنم. چه قدر دلم واسه اون روزا و دوستان رنگ و وارنگ و یه عالمه وبلاگای به روز شده تنگ شده. چه حال و هوایی داشت که هیچ کدوم و الان تو شبکه های مجازی پیدا نمی کنی. یادش به خیر واقعا!!! 

هیعععیییییی روزگار!!! 

ما یه دو روزیه که از شیراز برگشتیم. واقعا مسافرت با بچه کوچیک سخته. من یکی که از کت  کول افتادم. کتفم که دو سه سال پیش سپرده بودمش دست فیزیوتوراپ برام سالمش کنه دوباره به صدا در اومد تو مسافرت و واقعا داغونم کرد. اما الان خدا رو شکر بهتره ولی این خوب شدن ها دیگه عاریه ایه و نباید کار سنگین باهاش انجام بدم. این درد به خاطر جای کیفه. چون قبلا که دکتر رفتم هیچ دلیلی برای دردم پیدا نکرد و تجویز فیزیوتوراپی داد که با همونم خوب شد ولی البته نصفه نیمه چون گفت باید رعایت کنم تا درد نگیره.

دکترای شیراز رو هم رفتیم که باید البته دوباره برگردیم. و من موندم با این کار دشواااار چکار کنم. خداااااا به دادم برس!!!

روز آخر هم رفتیم مجتمع های تجاری شیراز و من از ستاره فارس یه پالتو خریدم و حامی یک کاپشن. شبش هم رفتیم زیتون و چیزی نشد بخرم چون عجله ای شد و ما نه و نیم بلیط داشتیم که نشد با فراغ بال بگردم و در آخر هم برگشتیم شهرمون. اینم از مسافرت ما...

سر شب رفتیم برای خانم گل کتاب خریدیم. چند وقتی بود که می خواستم براش یه چند تا کتاب بخرم ولی فرصت نمی شد. تا امشب که جور شد و رفتیم. چند شبی بود که خانم گل با شعر لالایی یه دونه کتابی که داشت به خواب می رفت منم مصر شدم زودتر براش کتابای جدیدتر بخرم تا به ذوق اونا بیاد تو رخت خواب. از موقعی هم که کتابارو خریدم براش فقط کلید کرده رو یکی از شعرای یکی از کتابا که اسمش اتو هست و فقط می گه اتو برام بخون. حالا ببینم روزای دیگه چکار می کنه.

اینم از اتفاقات این روزا. چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه.

می دونم کمتر کسی میاد اینجا رو می خونه اما من نمی خوام اینجا خاک بخوره. پس سعی می کنم هر چند وقت یه بار بنویسم.

در هم بر هم!

باورم نمیشه که بعد از مدت ها شهرم بو و رنگ باران به خودش گرفت.تا دیروز بارش ادامه داشت. خیلی روزای  عالی و دلچسبیه. لطافت هوا آدم و به وجد میاره.امیدوارم امسال زمستون پر باری داشته باشیم. چون واقعا بارون برای ماهایی که بارش کم داریم نعمت بزرگیه.

همیشه پاییز و بهار قشنگترین حس رو برای من داشتن اما پاییز یه چیز دیگه است. حس خوب پاییز و اون هوای خاصش لذت بخشه برام.

 این روزایی که کوتاه هستن دارم روزه هایی که تو زمان بارداری خانم گلم و شیردهی نگرفتم و میگیرم. دو ماه....هووووووووووو.......نفسگیره واقعا...تا حالا هشت روز و روزه گرفتم......کوووووو تا شصت روز!!

الانم دیگه خانم گل و از شیر گرفتم و البته لجبازی های بسیارش به جا مونده. اونقدر لجباز شده که منو میترسونه. خواب ظهرونه ش و هم نداره دیگه. هر جور تلاش میکم نمیاد بخوابه. شبا هم به سختی میاد تو رختخواب. خلاصه که این روزا کارای خانم گل  شده معضل...

احتمالا یه ده روز دیگه با حامی راهی شیرازیم و البته همه مون برای دکتر. من برای دندون پزشکی. حامی هم برای چشم و کلیه ش و خانم گل هم متخصص کودکان واسه خاطر کمبود وزن و بی اشتهاییش.

برامون دعا کنید