میبینی چند وقته نیومدم اینجا؟ وایی چه سکوتی گرفته اینجارو. چه گردو غباری. اینجا شده متروکه. باید یه دستی به سرو روش بکشم بلکه هم بشه مثل اولش. ماه قبل اومدم بنویسم و البته نوشتم اما گویا زمان کاربریم تو بلاگ اسکایی تموم شده بود منم تا ثبت برای چرکنویس زدم برام صفحه یوزر و پسوورد رو آورد و کلا متنم و قورت داد. منم تنبلی کردم و دوباره ننوشتم. البته دقیقا همون موقع یه اتفاق بد برامون افتاد که کلا همه چی یادم رفت.
حامی رفته بود بیرون کار داشت که فهمیدم تصادف کرده. البته فقط کنترل ماشین از دستش خارج شده و خورده به مصالح ساختمونی مجتمع تجاری که در دست احداثه. جالب اینجاست که میگه سرعتم زیاد نبوده .با خودش صحبت کردم گفت فقط ماشینمون آسیب دیده و خودش سالمه. اما شب با اومدن بابا و مامانم فهمیدم که تو تصادف به یکی از چشماش آسیب وارد شده و خونریزی داخلی کرده و قراره ببرنش شیراز. و منم حسابی دست پاچه و ناراحت خودمو با مامانم اینا رسوندم بیمارستان. فرداش که میره بیمارستان چشم پزشکی شیراز نظر دکتراش این بود که باید خونریزی جذب بشه تا بتونن درست تشخیص بدن. خون روی شبکیه ش گرفته بود و باید دارو مصرف میکرد تا جذب بشه. تو این مدت سه بار رفت شیراز و برگشت. امروز هم نوبت دکتر داشت و قراره بعد از دکتر برگرده. خلاصه این روزای ما شده انتظار. مایی که هر شب بعد از نماز میرفتیم بیرون حالا بدون ماشین شدیم و حسابی خونه نشین. چه قدر خسارت ماشین و چه قدر هزینه دکتر و رفت و آمد با اتوبوس بین شهری و تاکسی درون شهری و البته خسارت مصالح ساختمونی که باهاش برخورد کرده که مربوط به یه مجتمع تجاری بزرگه. خدا رحم کنه. مگه یه کارمند چه قدر حقوق داره که اینهمه هزینه کنه. بیشتر از همه خودش غصه میخوره. حالا باز هم خداروشکر خودش تنش سالمه و از همه مهمتر همینه. ان شاءالله چشمش هم زودتر خوب بشه از این در به دری نجات پیدا کنه.منم روزایی که حامی شیرازه میام خونه مامانم اینا. مامان حامی معتقده چشم خوردیم چون علاوه بر اون تصادف و مشکل چشم حامی مشکلات ریز و درشت دیگه ای هم برامون به وجود اومده. یکی ش کلیه درد حامی که تو سفر دومش به شیراز دچارش میشه. یکی دیگه مشکل کاری برادر بزرگ حامی که براش پیش اومده. روز قبل از تصادف حامی هم یه اتفاقی می افته که از حامی بیشتر از یک میلیون دزدی میشه. بیرون اومدن پریز برق فریزر خونه بابای حامی موقعی که پدر و مادرش شیراز بودن برای دکتر قلب باباش و البته همراهی حامی که منجر به خراب شدن همه گوشت ها و مرغ ها و انواع سبزیجات فریز شده و خسارت زیاد میشه. خلاصه اینم از قصه پر غصه ما...
ببخشید که بعد از این همه مدت با یه پست ناراحت کننده اومدم. دعامون کنید همه چیز به خیر بگذره.
و اما برای خارج شدن از این فضا باید بگم بیست و هشتم شهریور تولد حامیه. میخوام برای عوض شدن حال و هوای حامی و البته بقیه یه جشن کوچولو ترتیب بدم. من کادومو که وقتی حامی شیراز بود براش تهیه کردم. یه اودکلن و یه شلوار کتون. قضیه شلوار کتون هم اینه که حامی یه شلوار کتون داشت به رنگ شیری. خیلی قشنگ بود. انداختیم تو ماشین به لطف بلوز شلوار قهوه ای من که بار اول میشستیمش رنگ شلوار حامی عوض شد و کلا خراب شد. داد خشکشویی یه رنگ سورمه ای کاربنی تحویلمون دادن که مورد پسند واقع نشد. رنگ کاربن آبی چه جوره؟ همونجور. خلاصه من به واسطه اون اتفاق براش یه شلوار کتون نخودی رنگ گرفتم تا جبران بشه.
کیک رو هم خودم قراره بپزم. ولی هنوز واسه شام نمیدونم چکار کنم.
ایندفعه از خانم گلم ننوشتم. ولی دفعات بعدی حتما مینویسم.
چه قدر سخته دم عید عزادار شدن اونم برای کسی که اینطور بی خبر و ناگهانی این دنیای پر هیاهو و البته پوچ رو ترک کنه. شنبه خبردار شدم پرونده دختر خاله یکی از دوستان نزدیکم بسته شده و همسر و دختر نوجوان و پسر نه ساله ش رو تو این دنیا تنها گذاشته. الان همه شون عزادارن اونم دم عیدی که همه آماده میشن برای جشن سال نو. اون خانم فقط سی و شش یا هفت سالش بوده و تقریبا جوون. علت مرگ هم خفگی در خواب گزارش شده. واقعا مرگ خبر نمیکنه و همین بی خبری موضوع رو سختتر میکنه. از دیروز تا حالا مدام تو فکرشونم. فکر ناراحتیشون فکر دختر نوجوونش و پسر نه ساله ای که هنوز نیاز به مادر دارن. فکر دوستم که عید امسالش باید عزادار باشه. فکر جوونیه اون خانم. همه ش میگم اون بنده خدا که سنی نداشت وقتی هم عکسش رو دیدم بیشتر ناراحت شدم.خدا به خانواده شون صبر بده ان شاءالله.
جدأ آدمی هیچ نیست و فقط آدمیت هست که انسان رو زیبا میکنه. کاش همه ما واقعا درست زندگی کنیم و آدم واقعی باشیم. امروز مراسم خاکسپاریشه. دوست داشتید براش فاتحه بفرستید تا روحش شاد بشه.
ببخشید اگر مکدر شدید به خاطر این پست. دلم میخواست احساساتم رو اینجا ثبت کنم.
سلام به دوستای گلم. این مدت واقعا وقت نداشتم بیام و اینجا رو به روز کنم. هر فرصتی که به دست می آوردم و خانوم گل خواب بود من سریع می رفتم سراغ یادگیری بافتنی با دومیل و قلاب. البته اینم بگم هنوز چیزی نبافتم به جز دو تا دونه پاپوش که اونم فقط یه لنگه رو بافتم.بقیه چیزایی که بافتم سریع شکافتم و فقط در حد یادگیری بوده. ان شاءالله وقتی خیلی چیزا رو یاد گرفتم حتما شروع میکنم به بافت. الان فقط وقتم رو صرف یادگیری میکنم تا از کلاس عقب نمونم. وقتی چیزی بافتم حتما عکساش و براتون میذارم که البته فعلا بازم نمیشه و می افته برای سال بعد.
از خانم گل بگم که کم کم یک سال و دوماهش تمومه. غذا شدیدا کم میخوره و همه مونو نگران کرده. هرکی اونو میبینه میگه چه قدر ضعیفه. و من موندم چکار کنم با این کم غذاییش. بعضی وقتا هم اصلا لب به غذا نمیزنه حتی ببینه طعمش چه جوره. خلاصه که کار من فقط غصه خودنه. هنوز راه نیافتاده و همچنان چهار دست و پا طی طریق میکنه و از راه رفتن ترس داره و همین ترسش نذاشته راه بیافته. دندونم هنوز نداره البته روی لثه هاش سفیدی دندوناش نمایانه اما هنوز سرنزده.بعضی از کلمات و خوب میتونه بگه اما بعضی ها رو فقط آهنگ کلمه رو ادا میکنه. خب اینم از خانم گل.
و اما از حال و هوای خوب اسفند بگم که من عاشقشم. یه ماه دوست داشتنی و پر از تکاپو. پر از خرید های خوب و پر از تازگی. من الان مشغول خونه تکونی هستم. خونه تمیز و مرتب حس آرامش میده و من تند و تند کار میکنم تا زودتر همه چیز برق بزنه از تمیزی. امسال اگر خدا بخواد میخوام هفته آخر سال رو اختصاص بدم به شیرینی پزی و اینم لذت بخشه برام. اولین باره که میخوام برای عید شیرینی بپزم. پارسال هم خواستم درست کنم اما خونه تکونی رو گذاشتم برای چند روز آخر و نرسیدم. اما امسال کار خونه تکونی رو زودتر شروع کردم تا به شیرینی هام برسم. خریدهای عیدمم تقریبا به پایان رسیده و من با خیال تقریبا راحت به کارام میرسم.
خب فکر نکنم بتونم دیگه تا آخر سال پستی بذارم. من همینجا و دو هفته جلوتر سال جدید رو تبریک میگم. امیدوارم سال خوبی داشته باشید و به قول یکی از پیام هایی که تو دنیا مجازی پخش شده سال خوبی رو برای خودتون بسازید. خداوند به همه بیماران سلامتی عطا کنه و گره از مشکلات همه باز بشه و در نهایت سالی پر از خیر و برکت برای همه آرزومندم. به همه آرزوهای قشنگتون هم برسید ان شاءالله...
سلام به دوستان همیشه مهربانم
آبان نودو چهار هم داره تموم میشه و من هنوز درگیر کلاسم
زیاد حرف خاصی هم برای گفتن نیست...دلم میخواد از روزمرگی هام بنویسم ولی اصلا وقت نمیشه...
ان شاءالله زمستون تموم بشه روز طولانی تره بهتر میشه بیام اینطرفا...علی الحساب این و داشته باشید تا بعد...امیدوارم وقت بشه بیام وب دوستان عزیزم
وایی من چند وقت نیومدم اینجا؟ فکر کنم بیشتر از یک ماه و نیم میشه که حتی نرسیدم منوی مدیریت رو باز کنم...من همه ش گرفتار بافتنی و کلاس بافتنی بودم و اینقدر سرم گرم بود که نرسیدم بیام ینجا...دلم خیلی تنگتون شده...
خب گفتم خبری از خودم بهتون بدم و باز برم غیبت کبری البته شایدم صغری...معلوم نیست...ببینم کی من فرصت می کنم بیام بخونمتون...
این پست محض خبر بود و ارزش دیگری نداره...
انشاءالله میام در اولین فرصت...