*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

خاطرات کربلا

گاهی اتفاقات کوچیکی تو زندگی پیش میاد که باعث می شه آدم و تا یه اوج به خصوصی ببره...نمی دونم اسمش و چه اوجی بذارم فقط می دونم یه اوجیه که فقط به آدم حس های خوبی می ده...

بدارید براتون بگم که چند روز قبل یه سری عکس دیدم که تقریبا فراموش کرده بودم یه همچین عکسایی هم هست!...حامی یه سری فایل شخصی رو کامی خونشون داشت که به داداشش سپرده بود اونا رو براشون رو فلش بریزه و به حامی بده...داداش حامی هم بعد از انجام عملیات فوق فلش و داده بود به حامی...حامی هم فلش و داد به من تا فایل ها رو بریزم تو پوشه خودش تو کامی خودمون...تو همین حین دیدم یه سری پوشه هست که توش عکسه...یکی از پوشه ها به اسم کربلا بود...عکسایی که تو کربلا انداخته بود و منم تا به حال ندیده بودم...عکسا رو دیدم و کلی ذوق مرگ شدم...و این خاطرات بود که همینجور برام زنده می شد...خدا رو شکر می کنم که برای یه بار هم که شده اون سرزمین معنوی رو دیدم و البته اینبار تشنه تر و مشتاقترم برای دیدن دوباره ش!

خدا ایشالا قسمت همه بکنه...

مریضی

حدود یه دو روزی هست حالم بده...حالت دل به خوردگی و سرگیجه و اینا...از شنبه که یه نصف لیوان شیر خوردم شروع شد و تا دیشب همینجور ادامه داشت...شیره اگر اشتباه نکنم فاسد بوده...حالا جالبیش اینجاست که داییم هم که مهمون خونه مامانم اینا بود همین حال و داشت روز شنبه ای...از دیروز عصر هم بابا و مامانم این حالت و گرفتن و امروز هم داداشم!! حس می کنم که این یه نوع بیماری ویروسیه!!

حالا بابا و مامان و داییم امروز مسافر بودن...مامانم نوبت دکتر داره و از بدشانسی جواب آزمایشش و فراموش کرده بود ببره!! یه دردسری کشیدم که نگو...نه اینکه داداشم هم مریض بود مجبور شدم خودم اقدام کنم برم خونه شون...حوصله نوشتن وقایعش و ندارم!!

امروز هم با بی میلی غذام و خوردم!

...

یادم رفت بگم جمعه عصری با حامی وسایل پیک نیک و برداشتیم و رفتیم پارک اونجا کلی بدمینتون بازی کردیم...یه چند بار توپ افتاد رو درخت با بدبختی آوردیمش پایین...

...

بی صبرانه منتظر اومدن اسفند هستم...وایییییییییی یه فازی می ده که نگو...دیگه بوی بهار با شروع شدن اسفند خودنمایی می کنه!! اینقدر دلم می خواد به خونه یه سر و سامون حسابی بدم!! آخه بس که با عجله ای همه چیز و چیدیم واسه همین تقریبا بعضی جاهاش خیلی باب میلم نشد...اما دلم می خواد واسه شروع سال جدید ایشالا همه چیز و حسابی و دقیق مرتب کنم...

خب اینم از این پست..

فعلا...

شاخ غول

پلیوره رو یادتونه یه بار خواستم ببافم؟ حدود دو هفته پیش تموم شد اگر خدا بخواد...ببینید!

بعد از اونم شروع کردم به شالگردن بافتن برای برادر حامی که نیمه تمامه و ایشالا تا دو سه روز دیگه اگر ادامه بدم تمام می شه...اینم ببینید!!

لازم به توضیحه که در پست قبلی تهدیدی که من باب شوخی عرض کردم منظور نظرم مسئولین محترم بودن نه شما دوستان عزیزم...

دیشب بالاخره شاخ غولو شکستم و ماشین و بدون حامی برداشتم و رفتم سالن ورزشی!! البته همچین تنها هم نبودم و این خانوم همکار حامی که همسایمونم هست همراهم بود. اونم رانندگی می کنه و از قضا دیشب ماشین نداشت گفت بیا پیاده بریم سالن...حامی گفت بیا ماشین و بردار ببر! ما هم ذوق مرگ شدیم و رفت...خلاصه که تا اینجای قضیه از رانندگی ما که به خیر گذشته...ایشالا از این به بعد هم به خوشی طی بشه به حول و قوه الهی...

آهان یه قضیه ای رو هم می خواستم متذکر بشم!! نمی دونم چرا این وبلاگستان تعدادی از لینکا رو قورتیده!! یعنی اگر من نیودم دلیلش این نبوده که نبودم یا اینکه حوصله نداشتم و از این دست مسائل...من لینک به روز شده ندیدم!! الان برم پیگیر شم که چرا اینجوریه!!

از کتاب تا کافی شاپ

دیروز برای اواین بار بود که می رفتم یه کافی شاپ! یه کیک بستنی زدیم بر بدن که خیلی بهمون چسبید...حالا با کی؟ دوست صمیمیم که اومد برام شیرینی درست کنه...اسمش و اینجا می ذارم دلا...دلا شب قبلش اس داد گفت نمایشگاه کتاب زدن من می رم تو هم میایی؟ منم بس که کتاب دوست هستم گفتم بعله که میام...رفتیم و رفتیم!! اما چه رفتنی...چشمتون روز بد نبینه خواهر جان...همچین که کتابا رو دیدیم دود از مخمون زد بالا!! همه ش کتابای تکراری و تاریخ مصرف گذشته که مشتری نداشته... اومدن اینجا بساط کردن که چی؟ نمایشگاه کتاب با یه عالمه تخفیف!!

دست و از پا درازتر از نمایشگاه اومدیم بیرون! گفتیم چکار کنیم و چکار نکنیم که یه هو یه کافی شاپ جلومون سبز شد...در واقع ما جلوی کافی شاپه سبز شدیم! یه خورده شور و مشورت کردیم که چه بخوریم که بهمون مزه بده تو این هوای سرد که گفتیم کیک بستنی! کیک بستنی رو زدیم تو رگ و اومدیم بیرون! بعدم یه خورده پیاده خیابونا رو گز کردیم و بعد هم رفتیم مسجد نمازمون و خوندیم و بعدترش بازم یه خورده خیابونارو و متر کردیم و بعدش هم به سلامتی برگشتیم سر خونه زندگیمون!

شما شاهد باشید پول کتابایی که می خواستیم بخریم چه جوری رفت تو شکما!! بعد کسی نیاد بگه تو کشور ما کتاب خوان کمه!! یعنی همچین می زنم لهش می کنم تا دنیا دنیاست اسم کتاب به زبونش نیاد!!(جذبه رو بابا) خودم از این ابهتم رعشه افتاد تو تنم! شما رو نمی دونم!

بی هوا می زنیم به دل کار..بله!

من همچنان هستم یه خورده دیر به دیر میام اما هستم...این و گفتم تا خیالالتتون راحت بشه که از دست من به این زودی ها راحت نمی شید!!
دو روز پیش عصر یکشنبه دوستم اومد خونه تا شیرینی برام بدرسته تا بلکه هم من یاد بگیرم!! بس که خمیر شیرینی خراب کردم دیگه جرات نداشتم خودم درست کنم...تا اینکه دوستم اومد و یادم داد و دیدم همچین کار شاقی هم نیست...یه نصیحت هایی هم کرد مبنی بر اینکه از چیزی نترس و بزن به دل کار...اگر ازش بترسی بدتر می شه...نترس و اگر هم اونجوری که دلت می خواست کار خوب از آب در نیومد ولی می تونی باهاش یه چیزی بالاخره درست کنی...منم با دل و جان نصیحتش و گوشیدم!! هان راستی یه شاخه گل نرگس هم برام آورد که ازش حسابی ممنونم...کلی عذرخواهی کرد که نشد بیشتر بیاره...چون بته نرگساشون دیگه گل باز شده نداشت...
و اینکه من مدتیه دارم با ماشینمون تعلیم رانندگی می بینم گوش شیطون کر...آبان 84 بود که گواهیمو گرفتم و گاهی وقتی هم همراه داداشم می رفتم رانندگی تا بلکه یاد بگیرم...یاد نگرفتم و نگرفتم چون واقعا اون مقدار کم بود...اما الان دارم همراه حامی بیشتر می شینم پشت فرمان...کمتر تو شهر می رم و بیشتر مسیرای کم رفت و آمد ماشین دست می گیرم تا خوب قلق دنده و گاز و فرمون و خلاصه چه و چه بیاد تو دستم بعد بتونم راحتتر تو شهر رانندگی کنم!! اوایل از ماشینا می ترسیدم...از دور که ماشین می دیدم دست و پام شل می شد اما الان ترسم خیلی ریخته...به قول دوستم که می گه نترس و بزن به دل کار!! منم دارم تقریبا همون کار رو می کنم!
راستی اونایی که برف نوش جون کردن یاد ما فقیر فقرا هم بیافتید...بابا هر وبلاگی رفتم از برف و برف بازی نوشته بودن و عکس هم زده بودن تخت نوشتشون...دل ما که آب شد...ایشالا دل شما شاد بشه