*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

عنوان ندارم!

این روزا روزای سرگیجه و فشار پایین و بی حالیه منه...روزایی که حالم از غذا خوردن به هم می خوره و لحظات سختم وقت غذاست...

روزای بیم و امیدم...قبلنا اگر ازم میپرسیدن دوست داری بچه ت چی باشه بی شک میگفتم دختر ولی الان به تنها چیزی که فکر نمیکنم همینه که جنسیتش چی باشه...برام فقط سلامتیش مهمه و بس...پسر یا دختر بودنش اصلا و به معنی واقعی کلمه برام مهم نیست...خواهش میکنم تمشکی منو دعا کنید سالم باشه انشاالله...البته که من سپردمش دست خدا و چهارده معصوم و حضرت زینب و حضرت ابوالفضل ولی  شما هم دعا کنید قلباتون صافه پیش درگاه خدا حتما جواب میده...

اینکه میگم تمشکی واسه اینه که فکر کنم نی نی من الان قد یه تمشک باشه!!!

حامی دو هفته نیست...از طرف محل کارشون تو تهران دو هفته کلاس ضمن خدمت براشون گذاشتن و من از دیروز که حامی رفته خونه مامان و بابا مهمونم...به یاد دوران مجردی!!!

زیارت امام رضا

سلام دوستانم

ما نیمه شب دیشب رسیدیم مشهد...با هواپیما اومدیم ولی چشمتون روز بد نبینه یه هواپیمایی بود که تمام دل و روده مو و هدایت کرد تو دهنم...واقعا هواپیمایی بدی بود...حالا اسمش و نمیگم غیبت نشه:)

 هنوز فرصت نکردیم بریم حرم البته الان داریم آماده میشیم بریم. نائب و الزیاره همتون خواهم بود ک. اینجا هم وایرلس مجانی دلره من گفتم بیام وبم و یه آپی کنم و برم...همتونو دعا خواهم کرد انشاءالله...

این نی نی فسقل ما هم هنوز نیومده امام رضا طلبدتش..انشاءالله خود خدا و امام رضا حفظش کنه...

هنوز باورم نمیشه...

بعضی اتفاقات و حس های تکرار نشدنی تو زندگی اونقدر هیجان انگیزن که با هیچ چیزی نمی تونی عوضشون کنی...

یکی از اون اتفاقات و حسا حس مادر شدنه...

...

وقتی از پشت تلفن جواب مثبت برگه آزمایشم و شنیدم نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم...هفته پیش بود...

...

از همون روز دعا کردم...دعا کردم و دعا کردم برای کسانی که هنوز این حس و تجربه نکردن...خدا انشاءالله روزیشون کنه...

پراکنده گویی های من!

چه قدر خوبه بعد از مدت ها یه مسافرت کوچلو هر چند که بیشترش و تو ماشین و تو جاده باشی. واقعا باعث می شه روحیه ت عوض بشه...

جمعه به همراه همکارای بابای حامی که البته یه جورایی همکارای حامی هم می شن رفتیم میمند...میمند شهر گل و گلاب استان فارسه...جای سرسبزی بود...صبح زود راه افتادیم و نزدیکای ظهر رسیدیم و بعد برای ناهار و نماز هم تو یه امامزاده مستقر شدیم....جمعیت غوغا بود بس که از همه طرف اومده بودن میمند...خلاصه طرفای عصر هم رفتیم جایی که عرقیات و گلاب دارن...همون بین سبد غنچه های گل محمدی بود و من یه سبدش و خریدم. موقع برگشت تو ماشین هم حسابی بو گلاب می اومد به خاطر این غنچه ها. بعد هم رفتیم اینجا. دقیق نمی دونم چی بود ولی هر چی بود به جای بوی گلاب بوی لواشک می اومد اصلا فراموش کردیم بپرسیم این بوی چیه و اصلا این دیگ ها برای چیه...پشت این دیگ ها هم یه لوله بلند وصل کرده کرده بودن به صورت افقی که ارتفاعش دو متری می شد از تو این لوله ها آب می ریخت پایین که من فراموش کردم عکس بگیرم دورش هم گل و گیاه بود که فضا رو زیبا کرده بود...بعد از اونم اینجا بود زیر یه سایه بون یه عالمه برگ گل محمدی ریخته بودن...

بعد از اونجا هم رفتیم خیابون کناریش که یه طرفش باغ بود و طرف دیگه اش هم یه قسمتی داشت برای فروش عرقیات و گلاب که همه مون عرقیات خریدیم و بعد از اونم راه افتادیم سمت جاده...ماشینی که من و حامی توش بودیم مال یه زوج جوون بود که تازه ازدواج کرده بودن و فقط ما چهار نفر قبل از اینکه از شهر خارج بشیم یه جا وایستادیم و فالوده و بستنی خریدیم و خوردیم بقیه فالوده و بستنی مخلوط خوردن و من فقط فالوده تنها که یه عالمه عرقیات روش کردم جاتون سبز با وجودی که فالوده ش خیلی عالی نبود اما چسبید خلاصه راه افتادیم سمت بیرون شهر تا برسیم به بقیه ماشین هایی که با هم اومده بودیم. تو راه به یه دریاچه خوشکل رسیدیم که یه نیم ساعتی هم اونجا موندیم و عکس گرفتیم و خلاصه هوا که تاریک شد راه افتادیم سمت ولایت...اینم از ماجراهای سفر ما...

اینم عکس دریاچه 1 2 3

...

و اما نوزدهم که جمعه گرفت و رفتیم و میمند تولدم بود...شب تولدم هم با همکارای خود حامی(اینا همکارایی هستن که دقیقا با هم یه جا کار می کنن ولی اونایی که با هم رفتیم میمند همکارایی هستن که یه جای دیگه مشغولن و با بابای حامی همراهن ولی از اونجایی که کارشون یکیه با حامی اینا همدیگه رو می شناسن)رفتیم بیرون واسه شام...کلی هم خوش گذشت...قبل از اینکه بریم بیرون واسه شام حامی تولدم و تبریک گفت با یه شاخه گل البته...من دیگه ازش توقع کادو هم نداشتم چون واسه عید همینجور که گفتم واسم یه گوشی اندروید خرید که قیمتش هم بالا بود و البته روز زن هم یه کارت هدیه بهم داد...البته به همون اندازه هم برای مامان هامون کارت هدیه داد...و خب طبعا دیگه ازش توقع کادو هم نداشتم و یه چیز دیگه اینکه مدتی بود کلاس خیاطی ثبت نام کرده بودم که هزینه کلاس 480 تومن هست بالاخره اینجا هم کلی هزینه داره جدای از کلاس و وسایلی که لازمه باید برای دوخت و دوز پارچه هم باید بخرم که کلی هزینه برمی داره...هشتم خرداد هم اگر امام رضا بطلبه عازم مشهد هستیم ایشالا. البته من واسه این می گم "اگر بطلبه" که تا پام نرسه به حرم باورم نمیشه منو طلبیده باشه...اینجا هم مقدار زیادی هزینه داره که خلاصه همه ش به ندادن کادوی تولدم جبران شد و البته چندین برابر هم جبران شده...خلاصه که اینا رو همه به پای کادوی تولد گذاشتم...

امروز صبح سومین جلسه فیزیوتراپی مو هم رفتم. بذارید براتون بگم چرا...حدود دو سال پیش جلوی کتف راستم شروع می کنه به درد گرفتن...من کلا کیفم و هم می ندازم رو دست راستم و بیشتر دلیل دردش هم از اون می دونم...خلاصه همون موقع رفتم دکتر و عکس گرفت و وقتی دید گفت چیزی نیست خلاصه من با درده ساختم و کلا درده هم بعد از مدتی رفت...دیگه معلومش هم نشد...تا اینکه اگر یادتون باشه قبل از عید گفتم می رم کلاس ورزشی بدمینتون...یه ده روز مونده به سال جدید نشد دیگه برم ادامه کلاس...خلاصه بعد از چند روز دیدم کتفه دوباره داره درد می کنه...اما ایندفعه یه خورده بیشتره...منم بعد از عید نوروز دوباره رفتم یه دکتر ارتوپد دیگه...بهش گفتم پارسال رفتم دکتر و عکس گرفت گفت چیزی نیست. دیگه این دکتر جدیده عکس ننوشت تو نسخه یه نوار عصب برام نوشت و ده جلسه فیزیوتراپی. گفت احتمال دیسک خفیف گردنه. نوار عصب و رفتم یه دکتر دیگه برام گرفت و چیز خاصی نبود خدا رو شکر و دکتر ارتوپدم گفت می مونه فیزیوتراپی که حتما برو. که منم پیش خودم گفتم یه مدت صیر می کنم اگر خوب نشد می رم...که وقتی بعد از دو ماه دیدم خوب نشد مجبور شدم از شنبه همین هفته برم جلساتو...اینم به اصرار حامی بود و گرنه به من اگر بود بازم نمی رفتم

خب اینم از این چند وقت...

دوستای من...

دیشب برام شب خوبی بود...از موقعی که همه دوستانم با هم جمع شدیم تو واتس آپ و گروپ تشکلیل دادیم بیشتر هم و می بینیم...دفعه قبل که توی یه پارک دور هم جمع شدیم قرار گذاشتیم دفعه بعدی یه قرار بذاریم تا واسه شام بریم بیرون دیگه بالاخره دیشب جور شد و دور هم جمع شدیم...کلی خندیدیم از چیزای مسخره و الکی...دو تا از دوستان بچه هاشون و آورده بودن و اونا کلی سوژه می شدن واسه خنده هامون...خلاصه خاطره تعریف کردیم یه چند تا مورد هم پیش اومد برای حرص خوردنمون...خلاصه باحال بود خدا رو شکر...من که تو جمع فامیل زیاد اهل بگو بخند نیستم ولی تو جمع دوستان از همه جا راحتترم...نه اینکه نخوام تو جمع فامیلی ساکت باشم...نه ولی با هم سن و سالای تو فامیل نزدیکم زیاد حس راحتی ندارم...حرفامون فکرامون شبیه به هم نیست...واسه همین ترجیح می دم آروم باشم و فقط گاهی صحبت کنم...

...

یه اتفاق خوب دیگه ای هم که دیشب افتاد این بود که یکی از معلمام و تو مسجد محلمون دیدم...معلمی بود که خیلی خوش اخلاق و مهربون بود و واسه همین من وقتی نماز تمام شد رفتم طرفش و کلی تحویلم گرفت ولی خب مشخص بود که من و نشناخته ولی وقتی فامیلیم و گفتم و بهش مامانم و معرفی کردم شناخت چون اون موقع هایی که من دبیرستان بودم مامانم و می شناخت و آشنایی داشتن با هم...فقط در حد همون آشنایی بود البته...واسه همین بعد از اون دوباره کلی تحویلم گرفت و از مامان سراغ گرفت...خلاصه که حس خوبیه بعد از سال ها معلم های خوب و دوست داشتنیتو ببینی...

اینم از دیشب...

راستی محیط وبلاگستان واقعا سوت و کور شده...خیلی ها دیگه نمی نویسن...رونق رفته انگار

یه چیز دیگه اونروز هر کاری کردم نشد برای پرشین بلاگی ها کامنت بذارم...