این روزا روزای آخریه که من و نی نی کوچولومون کنار همیم هر لحظه و ثانیه...دکتر تاریخ زایمانم و سی دیماه زده...ولی من واقعا دیگه نفسم بالا نمیاد و روزگار داره سخت میگذره...شبا واسه خواب چون به دست میخوابم حس میکنم میخواد شکمم از بدنم کنده بشه...درد میگیره حسابی...خلاصه من حسابی دارم روز شماری میکنم برسم به اون لحظه ای که بچه م و بگیرم تو بغل...امیدوارم خدا این لحظات شیرین و به همه اونایی که دوست دارن عنایت کنه...
هفته پیش بچه دوم همسایه طبقه بالاییمونم دنیا اومد با دو تا از خانومای همسایه رفتیم دیدنش...یکی از این خانومای همسایه هم بارداره ولی حدود هفده روزی از من عقبتره...اون بچه ش بهمن دنیا میاد...این خانومی که بچه دومش دنیا اومده فقط یک سال از من بزرگتره و اونی که بارداره دو سال ازم کوچیکتر...خوبیش اینه که سن و سالمون نزدیک به هم هست و البته اینکه بچه هامون هم فاصله سنیشون به تعداد روزه و نه به انداره ماه و سال...فقط بدیش اینه که بچه من تنها دختره و مال اون دو تا پسر...البته اون خانومی که بارداره به کسی لو نداده بچه ش چیه ما تو کلاس آمادگی زایمان طبیعی با هم هستیم اونجا همه به همدیگه گفتیم بچه هامون چیه...من اونجا فهمیدم بچه ش پسره و قرار هم شده پیش خومون بمونه...اونی که زایمان کرده هم بچه ش پسر شد دیگه...از طرف دیگه تو مجتمع مسکونی ما و البته یه بلوک دیگه یه خانوم باردار دیگه هم داریم که میشه خواهر شوهر اونی که الان تو ساختمون خودمون بارداره...با اون خانوم هم تو دبستان همکلاس بودیم و اون بچه ش اسفند دنیا میاد اون تا چند وقت قبل که سونو کرده بود میگفت بچه ش دختره ولی یکی دو هفته پیش سر سونوی بعدیش دکتر سونو بهش گفته بود بچه ت پسره...خلاصه اینم پسر شد و بچه من تنها دختر...
اتاق نی نی هم آماده است خدا رو شکر فقط کمی تا قسمتی تنبلیم میشه عکس بگیرم و آپلودش کنم و بذارم اینجا...ولی انشاءالله در اولین فرصت این کار رو میکنم...سعی هم میکنم تو این چند روزه باشه حتما...
مدتیه خورد خورد دارم خونه رو تمیز و مرتب میکنم تا بعدا راحت باشم...فقط جاهای سخت سخت به گردن حامیه که اونم بنده خدا فرصت نمیکنه ولی خب بالاخره باید تمیزکاری انجام بشه دیگه...به دلم نمیچسبه بچه م و بیارم تو خونه ای که خونه تکونی نشده...انشاءالله که هر چه زودتر این فرصت به وجود بیاد تا خیال منم راحت بشه...
خب تا پست بعدی که عکس اتاق نی نی گلیه بای...
بالاخره ایجا هم رنگ یه بارون درست و حسابی به خودش دید اونم اوایل سومین ماه پاییز...خدارو صد هزار مرتبه شکر...شب با صدای بارون خوابت بره واقعا حس دلچسبیه...
نمیدونم خیلی هاتون کجا زندگی میکنید اما همینقدر بگم که برای مناطق خشکی مثل منطقه ما بارون حکم زندگی رو داره و اون لحظه واقعا رحمت خدا رو حس میکنیم...من که دیشب کلی به این موضوع فکر کردم که ما با این همه گناه باز هم رحمت خدا رو از خودمون دور نمیبینیم...خدا خیلی مهربونه...کاش قدر این مهربونی رو بیشتر میدونستیم...
امروز رفتم واسه کلاس زایمان فیزیولوژیک...جلسه دوم من و چهارم بقیه...آخه دو جلسه اول و به من خبر نداده بودن...تو این جلسه یه زایمان کاملا طبیعی و تقریبا بی مداخله ماما رو نشونمون دادن...من که اولش چشمام قد یه تخم مرغ شده بود گرچه قبلا کلیپ زایمان طبیعی رو دیده بودم شاید حدود هفت یا هشت سال پیش اما الان که دیگه حدود دو ماه دیگه به زایمان خودم مونده ترس کل هیکلم و گرفته بود ولی بازم مایلم به زایمان طبیعی...تیغ جراحی ترسش برام بیشتره...به مامایی که مربیمون بود گفتم ترس دارم ولی تمام سعیم اینه که بهش فکر نکنم اونم کلی دلداریم داد و گفت مثبت فکر کن و خود حضرت فاطمه کمکمون میکنه...ما که افتادیم تو این پروسه سخت و البته شیرین ولی باید سعی کنیم با توکل به خدا همه چی رو پیش ببریم انشاءالله...
خلاصه این روزا روزای بیم و امیده برای من...به روزایی فکر میکنم که قراره بشیم سه نفر و دلم برای روزای دو نفره و البته تا حدی بی خیالیمون تنگ میشه...به روزایی که قراره تا حدی برنامه زندگیمون تغییر کنه و البته برنامه خوابمم همینطور...به روزایی فکر میکنم که زمان زیادیه برای اومدنش لحظه شماری کنم...
و البته از خدا میخوام همه اونایی که آرزوی این اتفاقات خوب رو دارن براشون از روی خیر و صلاح به وجود بیاره انشاءالله...
این روزا منتظرم که اتاق نی نیمونو درست کنیم...اما قبلش باید اتاق خودمونو جا به جا کنیم و اتاق بچه مونو بیاریم جای اتاق خودمون...بیشتر خریدهای سیسمونی انجام شده اما فقط مونده چیدنش که اونم انشاءالله به سلامتی باشه بعد از جا به جا شدن اتاق ها. البته هنوز تصمیم قطعی هم نگرفتیم برای جا به جایی اما اگر اتاق ها رو هم جا به جا نکنیم بازم اتاق نی نی یه خورده کار داره که باید روش انجام بشه واسه همین داره یه مقدار طول میکشه...
الان تو هفته سی یک بارداری هستم...با وجودی که خوابم زیاده تو طول شبانه روز اما وقت بیداری حس میکنم خستگی زیادی تو تنمه آخه تو خواب زیاد دست به دست میشم و همین باعث میشه زیاد بیدار بشم و با احتیاط تغییر موضع بدم...ولی در کل نی نی کوچولومون زیاد اذیتم نمیکنه قربونش برم...
راستی قرار بود بگم جنسیتش چیه...نی نیمون یک عدد دختر کوچولوی ناز و دوست داشتنیه...دختر کوچولوم وقتی ورجه وورجه میکنه من کیف میکنم...انشاءالله لیاقتش و داشته باشم و بتونم خوب تربیت کنم...من که بچه مو نذر امام حسین کردم...انشاءالله که خودش دستش و بگیره...خودش تو تربیتش کمکم کنه و خودش به بچه م خدایی شدن و اظاعتش و یاد بده...دوست دارم فاطمه کوچولومون دست پدر و مادرش و بگیره و برسونه به امام زمان و ما رو جلوی امام عصرمون سربلند کنه...
یک ماه و نیم پیش مامانم اینا برام مراسم قرآن گرفتن که یه مدال طلا منقش به اسم الله بهم هدیه دادن و گردنم انداختن این یه رسمه که از قدیم بوده برای سلامتی مادر و بچه...خدا رو شکر مراسم خوبی بود که حدیث کساء خونده شد...خیلی جاها قرآن هم میخونن اما گفتن چون ممکنه کسایی باشن که دیرتر بیان مراسم و اون سلام علیک کردنا و آمد و شدها باعث بی احترامی به قرآن بشه نخوندن...اینم اون مدال طلا...