*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

*بلورین بانو*

اینجا منم و یه دنیای خیلی بزرگ

ابراز وجود

سلام دوستای گلم...ببخشید که نیستم...اصلا تو این مدت وقت نشده پای پی سی بشینم و بنویسم...الان هم با گوشی اومدم...راستش با گوشی هم اذیت میشم آخه مثل پی سی راحت نیست...فقط اومدم بگم من هستم...گاهی یه نگاهی به نظرات میندازم و میرم...حرف زیاد واسه گفتن ندارم اما همون قدری هم که هست تو چند روز آینده میام و مینویسم...فقط بدونید تو فکرتونم...

راستی جنسیت بچه م هم معلوم شد چیه...تو پست بعدی مینویسم تا تو کف بمونید ( آیکن آدم بدجنس و نیشخند)... نمی دونم چرا با گوشی شکلکا ثبت نمیشه...

فعلا تا چند روز دیگه بای

یا امام رئوف ما

یا امام رضا مددی
فردا تولده...تولد یه امام مهربان و دوست داشتنی...چه قدر دلم می خواست الان تو حرم باشم و تو صحن و سرای اونجا قدم بزنم...
چند روز قبل به حامی گفتم کاش به جای سه ماه قبل الان مشهد بودیم...حیف که قسمت نشد...ولی خوبیش اینه که کوچولومون از همون ماه اول به وجود اومدنش رفت امام رضا...خوش به سعادتت عزیز دلم...همه این سعادت نصیبشون نمی شه...کاش امام خوبی ها تو طول دوران زندگیت هم دستات و بگیره و نذاره به زمین بیافتی...نذاره گناه کنی...نذاره از اطاعت خدا دور بشی...امام خوبی ها ازت می خوام این فرزند ما سالم و صالح دنیا بیاد و پاک زندگی کنه و اون دنیا دست پدر و مادرش و هم بگیره و نذاره سقوط کنن...
یا امام رئوف...یا ضامن آهو ازت می خوام از خدا بخوایی همه ما رو عاقبت به خیر کنه...
تولدتان مبارک آقا

بچه با شرم و حیای من

دیروز که رفتم سونو با کلی امید رفتم که بدونم جنسیتش چیه که بتونیم صداش کنیم و بتونیم واسش لباس بخریم ولی نشد که بشه...بچه با با شرم و حیا بود انگار خدا رو شکر...پاهاش رو هم بود و معلوم نشد جنسیتش چیه...ولی کلی چیزای با نمک دیدم ازش...مشتای کوچلوی یه دستش و کف دست دیگه ش معلوم بود و با دیدنش کلی تو دلم قربون صدقه ش رفتم...سرش چشماش دستاش و پاهاش معده و روده و کبد و کلیه و چه و چه و چه...دکتر سونو با حوصله همه رو بهمون نشون داد و البته که خیلی واضح نبودن اما همونم باعث شد کلی ذوق کنیم با دیدنش...حامی هم با اشتیاق فراوون وایستاده بود و مونیتور دکتر و نگاه می کرد...
خانواده من و حامی هم که مدت هاست انتظار این لحظه رو می کشیدن که بدونن نوه شون دختره یا پسر کلی ضد حال بود براشون...حالا ایشالا دفعه بعدی حتما معلوم می شه

پیرزن دوست داشتنی

گاهی وقتا خیلی دلم واسه روزای پر رونق اینجا تنگ می شه...واسه دوستای گلم...ولی مدتیه که اصلا حال و حوصله کامی رو ندارم و وقت بیکاری هام و به دیدن تی وی میگذرونم...ولی امروز گفتم حتما باید بیام...یه اراده قوی میخواستا

..

چند وقت قبل با حامی داشتیم خیابون گردی می کردیم...یه آن یه پیرزنی رو دیدم که دست به دیوار داشت یواش یواش حرکت می کرد و یه نگاهی هم به خیابون مینداخت بلکه کسی واسش نگه داره و سوارش کنه و تا جایی اونو برسونه...حامی ندیدش و ما ازش رد شدیم اما به حامی گفتم نگه داره وقتی وایساد برگشتیم عقب و نگاه کردیم دیدیم یه پیرزن فوق العاده ناز و دوست داشتنی با یه خنده ای که حسابی اونو خوشحال نشون می داد از اینکه کسی پیدا شده اونو برسونه داره میاد طرف ماشین...از همون موقعی که سوار شد کلی دعا کرد و دعا کرد و دعا کرد...حامی کلا آدمیه که ببینه کسی منتظر ماشینه واسش نگه می داره و منم خوشحالم از این موضوع ولی طی این مدتی که میدیدم گاهی حامی کسی رو سوار می کرد و می رسوند هیچ کدومش به اندازه خنده اون پیرزن بهم نچسبید...یعنی گوشت شد به تنم حسابی ها...بنده خدا می خواست بره خونه دخترش...

...

و اما نی نی گولوی بنده...از همون لحظات اولی که فهمیدم دارم مامان می شم هم من هم حامی به دلمون افتاده بود بچه م پسره...الان هم بیشتر کسایی که من و می بینن میگن ظاهرت به پسر می بره...البته فردا نوبت سونو دارم ببینم این کوچولوی ما رخ نمایی می کنه یا نه!!...اما وقتی به حامی میگم فلانی گفته بچه ت پسره میگه بعد از چهار پنج ماه این هنر نیست که...هنر اونه که لحظه اول حس کنی و درست از آب در بیاد...

 دوران بارداری خیلی شیرینه...یه انتظار شیرین و دلچسب همراه با نگرانی های خاص خودش...حالا یه چند روزیه که حرکتای بچه م و حس می کنم و وقتی تکون می خوره من گریه م میگیره...اشکم خود به خود جاری می شه...قدرت خدا رو تو این لحظات بیشتر حس می کنم و درک می کنم...

تو پست قبلی بهتون گفتم که از همه طرف داره بهم خبر می رسه که خیلی ها دارن مامان می شن...این روند همچنان ادامه داره و دیروز هم خبردار شدم یکی دیگه از اقوام حامله است...من دعا می کنم برای تمام کسانی که دلشون می خواد بچه دار بشن و زودتر این اتفاق خوب براشون بیافته به امید خدا...

امید دارم از این به بعد بیشتر اینورا آفتابی بشم

من آمده ام...

سلام به دوستای خوب و مهربونم که تو این مدت تنهام نذاشتن...

شاید هر چی بگم یه جورایی بشه توجیح یا بهونه برای نیومدنم...ولی باور کنید خیلی دلم میخواست زودتر بیام اما نشد که بشه یعنی اتفاق خاصی هم نیافتاده که بگم به خاطر اونه اما بالاخره که همه چی دست به دست هم میداد من نتونم زیاد بیام اینورا...

از اینا بگذریم خیلی دلم واستون تنگ شده بود... واسه تک تکتون...راستش چند روزی میشه که میخوام بیام پست بذارم اما نمیدونم چرا نت کام وصل نمیشه و من مجبور شدم بازم با گوشی بیام اینور...خودتون میدونید دیگه با گوشی یه کم سخته...

و اما بریم سراغ این روزای من...

از موقعی که فهمیدم یه تمشک دوست داشتنی دارم از همه طرف از این دست خبرای خوش بهم میرسه و منو شگفت زده میکنه...چه تو دنیای دوستای وبلاگی چه بیرون از اینجا برای اقوام و آشنایان...خیلی برام جالبه...

از احوالم بهتون بگم که من توی این مدت همه ش در حال استراحت بودم...یعنی توان ایستادن نداشتم و مدام سرگیجه داشتم...الان خدارو شکر کمتر شده اما باعث شده من تنبل و بی حوصله بشم و همه ش در حال خواب!!! ...یعنی عایدی جز این برام نداشته...مدام دلم میخواد یکی پیدا بشه کارای خونه رو انجام بده... خونه و زندگیم یه تمیزکاری حسابی میخواد که منه تنبل باشی نمیذاره دست بجنبونم...این از من...

و اما تمشک کوچولوی من...هنوز جنسیتش فکر نکنم معلوم باشه...ولی من دلم میخواد تا آخرین لحظه کسی ندونه که پسر یا دختره...اینجوری بهتره چون همه واسه خودشون هی حدس میزنن منم ذوق میکنم...تو این مدت بس که بی حوصله و حال ندار بودم نتونستم برنامه های عبادی هر ماه بارداری رو انجام بدم اما گفتم از این به بعد ان شاءالله انجام بدم که بعدا پشیمون نشم...

ایشالا کام نتش وصل بشه میام پیش تک تکتون...الان هم دارم با وای فای کار میکنم نمیدونم چرا وای فای لب تاپم کار نمیکنه...باید به یکی بگم بیاد برام درستش کنه...زود میام منتظر باشید...چندتا کامنت دوستان هم هست که تایید نکردم سر فرصت ایشالا...

فعلا بای تا های...