-
سیسمونی
چهارشنبه 17 دیماه سال 1393 23:53
-
تک دختر من؛-)
پنجشنبه 6 آذرماه سال 1393 20:07
این روزا روزای آخریه که من و نی نی کوچولومون کنار همیم هر لحظه و ثانیه...دکتر تاریخ زایمانم و سی دیماه زده...ولی من واقعا دیگه نفسم بالا نمیاد و روزگار داره سخت میگذره...شبا واسه خواب چون به دست میخوابم حس میکنم میخواد شکمم از بدنم کنده بشه...درد میگیره حسابی...خلاصه من حسابی دارم روز شماری میکنم برسم به اون لحظه ای...
-
طراوت با طعم بارون
سهشنبه 4 آذرماه سال 1393 08:28
بالاخره ایجا هم رنگ یه بارون درست و حسابی به خودش دید اونم اوایل سومین ماه پاییز...خدارو صد هزار مرتبه شکر...شب با صدای بارون خوابت بره واقعا حس دلچسبیه... نمیدونم خیلی هاتون کجا زندگی میکنید اما همینقدر بگم که برای مناطق خشکی مثل منطقه ما بارون حکم زندگی رو داره و اون لحظه واقعا رحمت خدا رو حس میکنیم...من که دیشب کلی...
-
ترس من
یکشنبه 25 آبانماه سال 1393 12:50
امروز رفتم واسه کلاس زایمان فیزیولوژیک...جلسه دوم من و چهارم بقیه...آخه دو جلسه اول و به من خبر نداده بودن...تو این جلسه یه زایمان کاملا طبیعی و تقریبا بی مداخله ماما رو نشونمون دادن...من که اولش چشمام قد یه تخم مرغ شده بود گرچه قبلا کلیپ زایمان طبیعی رو دیده بودم شاید حدود هفت یا هشت سال پیش اما الان که دیگه حدود دو...
-
من و نی نی و اتاق نی نی!
شنبه 10 آبانماه سال 1393 19:22
این روزا منتظرم که اتاق نی نیمونو درست کنیم...اما قبلش باید اتاق خودمونو جا به جا کنیم و اتاق بچه مونو بیاریم جای اتاق خودمون...بیشتر خریدهای سیسمونی انجام شده اما فقط مونده چیدنش که اونم انشاءالله به سلامتی باشه بعد از جا به جا شدن اتاق ها. البته هنوز تصمیم قطعی هم نگرفتیم برای جا به جایی اما اگر اتاق ها رو هم جا به...
-
ابراز وجود
دوشنبه 28 مهرماه سال 1393 13:05
سلام دوستای گلم...ببخشید که نیستم...اصلا تو این مدت وقت نشده پای پی سی بشینم و بنویسم...الان هم با گوشی اومدم...راستش با گوشی هم اذیت میشم آخه مثل پی سی راحت نیست...فقط اومدم بگم من هستم...گاهی یه نگاهی به نظرات میندازم و میرم...حرف زیاد واسه گفتن ندارم اما همون قدری هم که هست تو چند روز آینده میام و مینویسم...فقط...
-
یا امام رئوف ما
شنبه 15 شهریورماه سال 1393 13:00
یا امام رضا مددی فردا تولده...تولد یه امام مهربان و دوست داشتنی...چه قدر دلم می خواست الان تو حرم باشم و تو صحن و سرای اونجا قدم بزنم... چند روز قبل به حامی گفتم کاش به جای سه ماه قبل الان مشهد بودیم...حیف که قسمت نشد...ولی خوبیش اینه که کوچولومون از همون ماه اول به وجود اومدنش رفت امام رضا...خوش به سعادتت عزیز...
-
بچه با شرم و حیای من
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1393 15:07
دیروز که رفتم سونو با کلی امید رفتم که بدونم جنسیتش چیه که بتونیم صداش کنیم و بتونیم واسش لباس بخریم ولی نشد که بشه...بچه با با شرم و حیا بود انگار خدا رو شکر...پاهاش رو هم بود و معلوم نشد جنسیتش چیه...ولی کلی چیزای با نمک دیدم ازش...مشتای کوچلوی یه دستش و کف دست دیگه ش معلوم بود و با دیدنش کلی تو دلم قربون صدقه ش...
-
پیرزن دوست داشتنی
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1393 17:59
گاهی وقتا خیلی دلم واسه روزای پر رونق اینجا تنگ می شه...واسه دوستای گلم...ولی مدتیه که اصلا حال و حوصله کامی رو ندارم و وقت بیکاری هام و به دیدن تی وی میگذرونم...ولی امروز گفتم حتما باید بیام...یه اراده قوی میخواستا .. چند وقت قبل با حامی داشتیم خیابون گردی می کردیم...یه آن یه پیرزنی رو دیدم که دست به دیوار داشت یواش...
-
من آمده ام...
سهشنبه 31 تیرماه سال 1393 17:39
سلام به دوستای خوب و مهربونم که تو این مدت تنهام نذاشتن... شاید هر چی بگم یه جورایی بشه توجیح یا بهونه برای نیومدنم...ولی باور کنید خیلی دلم میخواست زودتر بیام اما نشد که بشه یعنی اتفاق خاصی هم نیافتاده که بگم به خاطر اونه اما بالاخره که همه چی دست به دست هم میداد من نتونم زیاد بیام اینورا... از اینا بگذریم خیلی دلم...
-
عنوان ندارم!
یکشنبه 18 خردادماه سال 1393 11:07
این روزا روزای سرگیجه و فشار پایین و بی حالیه منه...روزایی که حالم از غذا خوردن به هم می خوره و لحظات سختم وقت غذاست... روزای بیم و امیدم...قبلنا اگر ازم میپرسیدن دوست داری بچه ت چی باشه بی شک میگفتم دختر ولی الان به تنها چیزی که فکر نمیکنم همینه که جنسیتش چی باشه...برام فقط سلامتیش مهمه و بس...پسر یا دختر بودنش اصلا...
-
زیارت امام رضا
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 09:40
سلام دوستانم ما نیمه شب دیشب رسیدیم مشهد...با هواپیما اومدیم ولی چشمتون روز بد نبینه یه هواپیمایی بود که تمام دل و روده مو و هدایت کرد تو دهنم...واقعا هواپیمایی بدی بود...حالا اسمش و نمیگم غیبت نشه:) هنوز فرصت نکردیم بریم حرم البته الان داریم آماده میشیم بریم. نائب و الزیاره همتون خواهم بود ک. اینجا هم وایرلس مجانی...
-
هنوز باورم نمیشه...
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1393 18:39
بعضی اتفاقات و حس های تکرار نشدنی تو زندگی اونقدر هیجان انگیزن که با هیچ چیزی نمی تونی عوضشون کنی... یکی از اون اتفاقات و حسا حس مادر شدنه... ... وقتی از پشت تلفن جواب مثبت برگه آزمایشم و شنیدم نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم...هفته پیش بود... ... از همون روز دعا کردم...دعا کردم و دعا کردم برای کسانی که هنوز این حس و...
-
پراکنده گویی های من!
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1393 16:21
چه قدر خوبه بعد از مدت ها یه مسافرت کوچلو هر چند که بیشترش و تو ماشین و تو جاده باشی. واقعا باعث می شه روحیه ت عوض بشه... جمعه به همراه همکارای بابای حامی که البته یه جورایی همکارای حامی هم می شن رفتیم میمند...میمند شهر گل و گلاب استان فارسه...جای سرسبزی بود...صبح زود راه افتادیم و نزدیکای ظهر رسیدیم و بعد برای ناهار...
-
دوستای من...
یکشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1393 18:51
دیشب برام شب خوبی بود...از موقعی که همه دوستانم با هم جمع شدیم تو واتس آپ و گروپ تشکلیل دادیم بیشتر هم و می بینیم...دفعه قبل که توی یه پارک دور هم جمع شدیم قرار گذاشتیم دفعه بعدی یه قرار بذاریم تا واسه شام بریم بیرون دیگه بالاخره دیشب جور شد و دور هم جمع شدیم...کلی خندیدیم از چیزای مسخره و الکی...دو تا از دوستان بچه...
-
فروردین 93
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1393 18:29
میبینید منو تو رو خدا...با وجودی که هنوز بی حوصله م بازم گفتم بیام اینجا یه سر و گوشی آب بدم و برم...یه هو نگاه کردم دیدم دارم واسه همه دوستان پیام می ذارم...دلم واسه اینجا و شماها یه ریزه شده بود... این یه ماه اتفاقات خیلی خاصی نیافتاد فقط اینکه من واسه عید از حامی یه گوشی هدیه گرفتم...گوشیم لمسی نبود یه گوشی نوکیای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 فروردینماه سال 1393 20:00
سلام به دوستای گلم من نیستم خوش میگذره بهتون؟ ;-) راستش یه مدت کم حوصله شدم زیاد حس و حال کام ندارم...الان هم دارم با گوشی براتون پست میذارم...امیدوارم ببخشید که نمیام دیدنتون وقتی حوصله م اومد سر جاش میام پیشتون...انگاری همه ش تقصیر این هوای بهاره که آدم و خواب آلو و کم حوصله میکنه...خلاصه اومدم بگم واسه تبریک سال...
-
عنوان متنوع!
جمعه 23 اسفندماه سال 1392 21:30
دیروز رفتم آلبوم عکس عروسیم و تحویل گرفتم...وایییییییییییی اینقدر خوشکل شده که هی دلم می خواد برم نگاش کنم... با وجودی که هنوز از روند آرایشم ناراضی بودم اما خیلی تو عکسا خوب افتاده بودم و این من و از کابوس های این مدت نجات داد...بس که تو فکر بودم همه ش خواب می دیدم...خواب های جور واجور از قبل از عروسی و حین و بعد از...
-
خونه تکونی
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 17:23
این روزا یه جورایی درگیر خونه تکونی شب عید هستم!! البته نه به معنای واقعی کلمه...خورد خورد دارم یه چیزایی رو مرتب می کنم تا برسه به اون خونه تکونی اصلی...همیشه از این موقع از سال خوشم می اومده...گاهی شده که ناراحتی هایی هم داشتیم که خیلی سخت بوده برامون اما با این وجودحس و حال این موقع از سال همیشه برام ویژه بوده و پر...
-
دیروز
شنبه 3 اسفندماه سال 1392 17:12
-
خاطرات کربلا
شنبه 26 بهمنماه سال 1392 16:09
گاهی اتفاقات کوچیکی تو زندگی پیش میاد که باعث می شه آدم و تا یه اوج به خصوصی ببره...نمی دونم اسمش و چه اوجی بذارم فقط می دونم یه اوجیه که فقط به آدم حس های خوبی می ده... بدارید براتون بگم که چند روز قبل یه سری عکس دیدم که تقریبا فراموش کرده بودم یه همچین عکسایی هم هست!...حامی یه سری فایل شخصی رو کامی خونشون داشت که به...
-
مریضی
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1392 16:59
حدود یه دو روزی هست حالم بده...حالت دل به خوردگی و سرگیجه و اینا...از شنبه که یه نصف لیوان شیر خوردم شروع شد و تا دیشب همینجور ادامه داشت...شیره اگر اشتباه نکنم فاسد بوده...حالا جالبیش اینجاست که داییم هم که مهمون خونه مامانم اینا بود همین حال و داشت روز شنبه ای...از دیروز عصر هم بابا و مامانم این حالت و گرفتن و امروز...
-
شاخ غول
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392 10:09
پلیوره رو یادتونه یه بار خواستم ببافم؟ حدود دو هفته پیش تموم شد اگر خدا بخواد... ببینید ! بعد از اونم شروع کردم به شالگردن بافتن برای برادر حامی که نیمه تمامه و ایشالا تا دو سه روز دیگه اگر ادامه بدم تمام می شه... اینم ببینید !! لازم به توضیحه که در پست قبلی تهدیدی که من باب شوخی عرض کردم منظور نظرم مسئولین محترم بودن...
-
از کتاب تا کافی شاپ
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 18:00
دیروز برای اواین بار بود که می رفتم یه کافی شاپ! یه کیک بستنی زدیم بر بدن که خیلی بهمون چسبید...حالا با کی؟ دوست صمیمیم که اومد برام شیرینی درست کنه...اسمش و اینجا می ذارم دلا...دلا شب قبلش اس داد گفت نمایشگاه کتاب زدن من می رم تو هم میایی؟ منم بس که کتاب دوست هستم گفتم بعله که میام...رفتیم و رفتیم!! اما چه...
-
بی هوا می زنیم به دل کار..بله!
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 18:32
من همچنان هستم یه خورده دیر به دیر میام اما هستم...این و گفتم تا خیالالتتون راحت بشه که از دست من به این زودی ها راحت نمی شید!! دو روز پیش عصر یکشنبه دوستم اومد خونه تا شیرینی برام بدرسته تا بلکه هم من یاد بگیرم!! بس که خمیر شیرینی خراب کردم دیگه جرات نداشتم خودم درست کنم...تا اینکه دوستم اومد و یادم داد و دیدم همچین...
-
برف...عجیبا غریبا!!
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 01:04
این مدت خیلی جاها برف اومده انگار و منم که تا به حال برف ندیدم با حسرت تصاویر خوشکل تلویزیون و دنبال می کنم...یعنی وقتی مناظر برفی تی وی رو می بینم همه ش آه می کشم و به روح و روان کسی که اولین بار این شهر رو تو این منطقه از کشور بنا نهاد یه بد و بیراهی نثار می کنم!!(این یه شوخی بود و شما جدیش نگیرید آخه پشت سر مرده که...
-
شب یلدای ما!
شنبه 30 آذرماه سال 1392 17:08
شب یلدا حس خوبی رو به آدم می ده. قبلنا شاید خیلی تو خانواده مون اینجور رسمی رو نداشتیم که حتما همه یه جا جمع بشن چون اون موقع ها ما خونه مادربزرگ و پدربزرگ(پدری) زندگی می کردیم و به خاطر همین رفتن به خونه بزرگتر معنی خاصی برامون نداشت چون با بزرگترا یه جا زندگی می کردیم و البته مادربزرگ و پدربزرگ(مادری) هم تو شهر ما...
-
معضل های من!
شنبه 16 آذرماه سال 1392 21:07
هر کسی خصلت های بد و خوب زیادی داره...و اما یه خصلت بد خودم که حسابی ناراحتم می کنه اینه که تو خریدام خیلی عجول هستم...همون موقع از چیز خاصی خیلی خوشم میاد اما یه مدت کوتاه که استفاده می کنم می بینم واقعا تو خریدش درایت به کار نبردم!! از این خصلتم بد حرصم می گیره...من نمی دونم می تونم خودم و درست کنم یا نه...آخه بارها...
-
بافتنی
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1392 14:05
این روزا هوای بافتنی به سرم زده...می خوام برای حامی یه پلیور ببافم تا موقعی که می ره سر کار زیر کتش بپوشه... همچین همسری هستم من!!! ولی از چهارشنبه که رفتم کلاس تا امروز بیشتر از ده بار بافتم و شکافتم...ولی ایشالا امروز تصمیم دارم هر جور شده دیگه نشکافمش!! می ترسم آخر هم به سرانجام نرسه...خیلی بافتنی دوست دارم...از...
-
رمز
شنبه 9 آذرماه سال 1392 22:10
دوستان عزیز...کسی هم هست که رمز نگرفته باشه؟ من یادم نیست اصلا...این مدت خیلی کم هوش و حواس شدم...اگر رمز و بهتون ندادم خودتون بهم بگید لطفا...بس که با عجله به همه رمز دادم و البته بدون نظم خاصی الان موندم که به کیا رمز و دادم به کیا نه...منتظرم خودتون بهم بگید...فعلا...